جمال صفری : اشغال ایران توسط قوای متفقین درجنگ جهانی دوم و سقوط پهلوی اول (۱) – بخش ششم

May 22nd, 2015 | مقالات

mosadegh mardoom 05032015  بمناسبت صد و سیُ و دومین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق«زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق»(۱۱۱ )

 

خاطرات  ارتشبد حسین فردوست:

با پیشرفت آلمان نازی درجنگ جهانی دوم ، مناسبات صمیمانه ای بین رضاخان و هیتلر بوجود آمد . ارتش آلمان تا کوه های قفقاز پیشروی کرده بود و به مرزهای ایران نزدیک می‌شد . متفقین به وحشت افتادند و با اطلاعاتی که از دورن دربار رضاخان داشتند مطمئن شدند که اگر ارتش آلمان بتواند خود را به مرزهای ایران برساند، رضاخان صددرصد در اختیار آلمان ها قرار خواهد گرفت و آلمان هیتلری از طریق ایران می‌تواند بر خاورمیانه از سویی و بر سایر مستعمرات انگلیس که هندوستان مهم ترین آنها بود، از سوی دیگر اعمال کنترل کند…گرایش رضاخان به آلمان نازی كاملاً واقعیت داشت. از مدتها قبل نزدیكی‌های سیاسی بین آنها ایجاد شده بود و رضاخان با هیتلر و بلندپروازیهای او همدلی داشت. ولیعهد  هم در همین  عوالم  بود در صحبتهایش  با من  موفقیتهای آلمان  را صد در صد  می‌دانست. اودر اتاقش نقشه‌ای نصب كرده بود ودر آن شهرهائی كه توسط آلمان‌ها اشغال می‌شد، را علامت‌گذاری می‌كرد. او به من (فردوست) دستور داد كه از طریق رادیو به وسیله سنجاق پیشرفت لحظه به لحظه جنگ را در نقشه منعكس كنم. رضا خان یک قزاق بود و اطلاعت نظامی کلاسیک  نداشت و مسائل را ساده می دید. لذا می‌توان گفت که حتی او نیز، به نوبۀ خود، تحت تأثیر حرفهای  پسرش قرار می گرفت…منصور ماحصل مذاکراتش را مرتباً به اطلاع رضا خان می رسانید و می‌گفت که متفقین نسبت به شما عدم اعتماد پیدا کرده اند. رضا خان با عصبانیت میگفت که این عدم اعتماد بی‌جاست و صحیح نیست، به آنها اطمینان بده که صحیح نیست… منصور در ملاقات بعد ( نیمۀ دوم مرداد ماه 1320 ) گفت که انگلیسی‌ها می‌گویند اگر شاه  راست می‌گوید، برای ابراز حسن نیت خود  این ششصد  کارشناس آلمانی را با خانواده‌هایشان ظرف 48 ساعت اخراج کند.  رضا خان  نیز ظرف 24 ساعت کارشناسان آلمانی را که در استانهای مختلف کار می‌کردند جمع آوری کرد و با اتوبوس از راه ترکیه اخراج کرد و از سفارتخانه‌های متفقین هم خواست که با اعزام نماینده  برخروج  آنها نظارت کنند. ظاهراً مسئله حل شده  بود و رضا خان  تصور می‌کرد  که خطر عزل  او توسط  متفقین  منتفی شده است. ولی در ملاقات بعد، منصور مسئله کمک رسانی  به شوروی را مطرح  کرد و گفت که سفرای سه گانه می‌گویند چون امریکایی‌ها می‌خواهند مقادیر زیادی سلاح به شوروی کمک  کنند، لذا باید خطوط ارتباطی و راه آهن ایران در اختیار سه کشور قرار گیرد. رضا خان پاسخ  داد که « من نه فقط این کار انجام می‌دهم، بلکه بیش از این نیز با آنها  همکاری می‌کنم و مراقبت  این راهها را عهده دار خواهم شد و حفاظت کامل محموله‌های متفقین را تضمین می‌کنم.»  منصور  پاسخ رضا خان را به متفقین اطلاع داد و چنین جواب آورد که آنها خود می‌خواهند حفاظت راهها را به دست  داشته باشند( متن این مذاکرات را مرتباً ولیعهد  برای من نقل می‌کرد).

    بالاخره، نیروهای سه کشور انگلیس و روسیه و امریکا وارد خاک ایران شدند. رضا خان می‌دانست و برایش مسلم بود که با ورود ارتش متفین ازسلطنت برکنار خواهد شد و لذا به ارتش خود دستور« مقاومت» داد…

     محمد رضا دقیقاً به من گفت که پدرم می‌گوید: « من دیگر کارم  تمام است.  دستور مقاومت می‌دهم که اقلاً  نگویند به قشون خارجی اجازۀ  ورود داده است.  این مقاومت به هر نتیجه ای برسد برای من  و زندگینامه من بهتر است…»

     چند ساعت پس از اطلاع از ورود ارتش متفقین رضاخان مسئولیت ارتش و فرماندهی کل قوا و بخصوص دفاع از تهران را به ولیعهد محول کرد. روز4 شهریور، محمد رضا به سرتیپ محمود امینی ( که قبلاً در دانشکدۀ افسری فرمانده  گروهان محمد رضا و من بود) دستور تشکیل  یک ستاد خصوصی داد. او هم، همان روز، حدود 15 سرلشکر و سرتیپ  و سرهنگ را دعوت کرد و مرا  نیز  با درجه  ستوان یکی  دعوت  کرد و در ساختمانی در کاخ  سعد آباد مستقر  شدیم…

چرا رضا خان در آن روزهای حساس فرماندهی کل قوا را به محمد رضا محول کرد؟!  به نظر من، عامل اصلی همان است که  قبلاً گفتم، یعنی او که برکناری خود را حتمی می‌دانست و، در عین حال ، می‌دانست که این مقاومت صوری و نمایشی است و جنگ واقعی در کار نیست، می‌خواست  زمینه‌ای فراهم کند تا اولاً قدرت به ولیعهد منتقل شود، ثانیاً برای خودش و ولیعهد وجهه‌ای درست کند و تاریخ سازی نماید…درجنوب کشور، فرمانده نیروی دریایی به نام سرتیپ بایندر، که مقاومت را جدی گرفته بود، در مقابل ناوهای امریکایی ایستادگی کرد.  امریکا‌یی‌ها ناو او را به توپ بستند وغرق کردند و  بایندر شهید شد… امریکایی‌ها در خرمشهر  پیاده  شدند و لشکری که در خوزستان بود، تعدادی  از آنها  در دو سه محل تیر اندازیهای مختصری به سوی امریکایی‌ها کرده بودند، ولی در مجموع می‌توان گفت نیروهای امریکایی به راحتی درمحور دزفول پیشروی می‌کرد و از« مقاومت» خبری نبود….لشکر گیلان به فرماندهی سرتیپ قدرچند گلولۀ توپ به روی روس‌ها شلیک کرد، و قدر  به خاطرهمین بعدها به عنوان « افسرشجاع» شهرت یافت…لشکر مشهد وضع نمونه‌ای از نظر افتضاح  داشت… سرعت فرار آنها به نحوی  بود که واحدهای جلوددارشان حتی به بندرعباس  رسیدند… در این  روزها، رضا خان دست به دامان چهره‌ای شد که از قدرت و نفوذ او در انگلیسی‌ها مطلع  بود: محمد علی فروغی (ذکاءالملک). فروغی که در سالهای به قدرت رسیدن رضا خان واسطۀ او با انگلیسی‌ها بود و در صعود سلطنت پهلوی نقش مهمی داشت، از فراماسیونرهای مهم ایران و رئیس لژ فراماسونری بود…روز چهارم شهریور، از طریق ولیعهد مطلع شدم که رضا خان بدون اسکورت، با لباس همیشگی و همان شنل آبی، در حالی که فقط صادق خان، راننده‌اش، با او بود به منزل فروغی می‌رود…رضا خان، در این ملاقات، ملتسمانه به فروغی می‌گوید که « من از شما راه نجات می‌خواهم.» فروغی پاسخ می‌دهد که « خودت راه نجاتی نداری، ولی اگر می‌خواهی بیشتر غرق نشوی، باید این کارها را بکنی:  اول باید فوری دستورآتش بس بدهی که روس‌ها وارد تهران نشوند (روس‌ها درآن موقع به حوالی قزوین رسیده بودند)، واگر مقاومت کنی، روس‌ها تهران را اشغال خواهند کرد…دوم اینکه هیچ راهی به جز  ترک ایران نداری.» رضا پاسخ می‌دهد که « امرشما را اطاعت می‌کنم، فقط خواهشی دارم و آن این است که تداوم سلسلۀ پهلوی توسط ولیعهد را تضمین کنید.»

     عصر پنج شهریور، سرلشکر احمد نخجوان ( کفیل وزارت جنگ، که پسر او بعد‌ها در نیروی هوایی  سرلشکر شد) و سرتیپ ریاضی ( رئیس دایرۀ مهندسی ارتش) تقاضای ملاقات با شاه را کردند. رضا خان در محوطۀ باز، نشسته بود، محمد رضا نزدیک رضا خان بود و من هم در پنجاه شصت قدمی ایستاد بودم. من از صحبتها چیزی نشیندم، ولی ناگهان دیدم که رضا خان داد می‌زند که یک افسر گارد بیاید و درجه این دو افسر را بکند و بیندازدشان زندان. بعداً از ولیعهد پرسیدم که چه خبر بود؟ گفت  که این دونفرآمدند و به پدرم گفتند که متفقین می‌گویند دولشکر تهران را مرخص کنید که به خانه‌هایشان  بروند. پدرم هم از حرف بدش آمد و فکر کرد اینها از خودشان می‌گویند ونظر خیانت دارند…

    روز ششم شهریور، منصورالملک آمد. انگلیسی‌ها توسط او پیغام فرستاده بودند که روس‌ها گفته اند اگر این دو لشکر مرخص نشوند و سربازها به دهاتشان نروند، ما تهران را تصرف خواهیم کرد. به نظر می‌رسد که تعمداً مسئله را از قول روس‌ها گفتته بودند تا رضا خان بیشتر بترسد…( رضا خان)  بلافاصله دستور داد اتومبیلش را بیاورند و شخصاً به طرف سربازخانه‌ها به راه افتاد… و دستور داد که  همه مرخص هستند وبه خانه هایشان بروند. یکی دو روز بعد، سر ریدر بولارد از طریق فروغی ، که اکنون نخست وزیر بود، پیغام  داد چرا  لشکرها  را مرخص  کریدد. آنها  را سریعاً  جمع آوری کنید. رضاخان هم دستور داد…تعدادی از سربازان را…جمع آوری کرده، به پادگانها برگرداندند… در این روزها، من تنها یار محرم و صمیمی محمد رضا بودم. ارنست پرون یکی دو ماه قبل از شهریور 20 ایران را ترک …کرد… بعد از ظهر یکی از روزهای نهم یا دهم شهریور، ولیعهد به من گفت: «  همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه کن. در آنجا فردی است به نام ترات که رئیس اطلاعات  انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است در بارۀ وضع من با او صحبت کن.»  نمی‌ دانم  نام ترات و تماس  با او را  چه کسی  به محمد رضا  توصیه کرده بود، شاید فروغی، شاید  قوام شیرازی و شاید کس دیگر؟ من به سفارت  انگلیس تلفن کردم و ( با او قرار ملاقات گذاشتم )… (به ترات) گفتم که ولیعهد مرا فرستاده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم که وضع او چه خواهد شد و  تکلیفش چیست. ترات گفت که « محمد رضا طرفدارشدید آلمان است…دائماً به رادیوهایی که در ارتباط  باجنگ است گوش می‌دهد، و خود تو پیشرفت آلمان در جبهه‌ها را برایش در آن نقشه با سنجاق مشخص می‌کنی…» من به سعدآباد باز گشتم و جریان را به محمد رضا گفتم. او شدیداً جاخورد و گفت: « فردا،  اول وقت با ترات تماس بگیرو بگو محمد رضا گفت که نقشه را از بین می‌برم و رادیو هم دیگر گوش نمی‌کنم، مگر رادیوهایی که با اجازۀ شما باشد. ترات گفت:« خوب، ببینم آیا  او در این بیانش صداقت دارد  یا نه؟»  محمد رضا  خیلی دلواپس بود و شور می‌زد. می‌خواست هرچه  زودتر  تکلیفش روشن  شود. در عین حال، از علیرضا ( برادر تنی‌اش ) وحشت داشت و می‌ترسید که انگلیسی‌ها او را  روی  کار بیاورند…

فکرمی‌کنم چهار یا پنج روز پس از اولین ملاقات بود که ترات گفت:«  امشب همان جا بیا .» سر قرار رفتم. ترات گفت: « محمد رضا پیشنهادهای ما را انجام داده، و این خوب است… به هر حال، یک اشکال پیش آمده. روس‌ها صراحتاً مخالف سلطنت هستند وخواستاراستقرار رژیم جمهوری در ایران می باشند. امریکایی‌ها بی تفاوتند و می‌گویند برای ما فرقی نمی‌کند که در ایران جمهوری باشد یا سلطنت، و بیشترهم چون  رژیم جمهوری را می‌شناسند، به آن راغبند. ولی خودمان به سلطنت علاقه‌مندیم، به دلایلی که امریکایی‌ها متوجه نیستند، ولی روس‌ها  دقیقاً  متوجه‌اند. امریکایی‌ها نمی‌دانند که در جمهوری ایران برای آنها مشکلات جدید پیش خواهد آمد. لذا، من باید نخست با امریکایی‌ها صحبت کنم و آنها را توجیه کنم، وزمانی که مسئول  مربوطه قانع شد، وزنۀ ما سنگین می‌شود و دو نفری به سراغ  روس‌ها خواهیم رفت. این بحث طبعاً چند روزی طول می کشد، ولی شما طبق  معمول  هر روز تلفن کن.»

     یکی دو روز بعد، ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت که متأسفانه ما نتوانستیم روس‌ها  را حاضر  به پذیرش محمد رضا کنیم. نمایندۀ امریکا تهدید کرده‌است که ما  در روابطمان تجدید نظر خواهیم کرد ( که البته بلوف  بود) و شما باید از مسکو اختیارات کامل و دستورهای صریح و واضح بگیرید و اعلام کنید که خواست دو دو.لت ایتالیا و امریکا این است…

     بالاخره، 24 شهریور بود که ترات به من گفت :«  با عجله همین امشب ترتیب کار را بده و هر چه زودتر محمد رضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخیری در کار نباشد.» من به محمد رضا اطلاع  دادم. او هم مقامات مربوطه را تلفنی احضار کرد. توسط فروغی استعفا نامۀ رضا خان، که منتظر  تعیین تکلیف ولیعهد بود، تقریرشد و مقدمات رفتن رضا خان و انتساب محمد رضا به سلطنت تدارک  دیده شد. من در این صحنه‌ها حضور نداشتم. حدود ساعت 12 شب بود که محمد رضا به من گفت کار  تمام شده و ترتیبات لازم داده شده است. به این ترتیب، روز 25 شهریور استعفای رضا خان  و انتساب  محمد رضا به سلطنت به مجلس اعلام شد و روز 26 شهریور محمد رضا در مجلس سوگند خورد و رسماً شاه شد. (9)    

خاطرات محسن فروغی فرزند محمد علی فروغی در باره شهریور 1320 :

    محسن فروغی  در باره  شهریور 20 در خاطراتش اینگونه شرح می دهید: «تا شهریور 1320 زندگی ما دور از غوغای سیاست به آرامی می‌گذشت.. یکسالی بود که فرستنده ‏رادیویی در ایران تاسیس شده بود و روزانه چند ساعتی برنامه داشت. ولی ما سعی می‌کردیم ‏فرستنده‌های خارجی را بگیریم تا از اخبار جنگ بین‌المللی مطلع شویم…‏

    پدرم گذشته از تسلط به زبانهای فرانسه، انگلیسی و عربی، زبان های دیگر و زبانهای ترکی و ‏آلمانی را خوب می‌فهمید.‏

    با وجود پیشرفتهای برق آسای آلمان، پدرم معتقد بود پایان جنگ به نفع متفقین خواهد بود.هم چنین او ‏عقیده داشت که بی طرفی ایران حفظ نخواهد شد. زیرا به راه‌های ایران از نظر سوق الجیشی احتیاج ‏است.‏

    از ابتدای سال 1320 پدرم جسته گریخته حمله به ایران را پیش‌بینی می‌کرد و عقیده داشت: اگر ‏ایران راه به متفقین ندهد آنها به زور وارد ایران خواهند شد.‏

    در همان ایام چند بار محمود جم وزیر دربار و شکوه‌الملک رییس دفتر مخصوص رضاشاه به منزل ‏ما آمدند. در ظاهر دیداردوستانه بود ولی درباطن رضا شاه آنها را می‌فرستاد تا از نظریات پدرم در ‏باب جنگ مطلع شود.‏

     تا اینکه شهریور1320 فرارسید و روز سوم از شمال و جنوب به کشورما حمله شد وجمعی ‏ازسربازان و افسران و مردم شهرها کشته شدند و ظرف 48 ساعت شیرازه کشور فرو ریخت.‏

     روزهای سوم و چهارم (دوشنبه وسه شنبه) اخبار ناگواری به گوش می‌‎رسید. از بمباران شهرها و ‏انهدام سربازخانه‌ها و فرار فرماندهان داستانها شنیده می‌شد.‏

     روز پنجم شهریور، طبق معمول، ازخواب برخاستیم. پدرم بیمار بود. دکتر سعید مالک بود که ‏مداوای پدرم تحت نظر اوانجام می‌گرفت… او خبر داد که تمام دکاکین تعطیل است و مردم به خارج ‏شهر فرار می‌کنند.‏

     حدود ساعت 9  بامداد تلفن منزل به صدا درآمد. مخاطب صدای مرا شناخت و گفت : محسن خان ‏شما هستید؟ متوجه شدم طرف مکالمه کسی جز نصرالله انتظام رییس تشریفات دربار نیست. بین خانواده ما و ‏انتظام از قدیم دوستی و مودت وجود داشت… انتظام گفت: به بابا بگویید بعد از ظهر ساعت چهار در قصر ‏سعدآباد شرفیاب شوند. احضار شده‌اند. به اتاق پدرم رفتم و ایشان را از جریان امر آگاه کردم.‏

     در آن تاریخ اتومبیل نداشتیم . دستور دادند وسیله نقلیه فراهم شود. لقمان الملک (دکتر سعید مالک).. ‏مداخله کرد و گفت اطلاع بدهید حال مزاجی ایشان مساعد برای حرکت نیست. ولی پدرم اعتنا ‏نکرد.‏ در منزل ما بحث بر سر احضار پدر بود. ایشان معتقد بود برای مشورت و گره گشایی از کارها ‏دعوت شده اند.‏ یک ساعت قبل از موعد، آقای انتظام .. در منزل ما حاضر شد و اضافه کرد: شاه دستور داده اند ‏شخصا خدمت برسم …

     وقتی پدرم به اتفاق انتظام و محمود (برادر کوچکترم که مونس و منشی ایشان بود) به سوی کاخ ‏سعدآباد حرکت میکنند،از انتظام می پرسند: شاه تنها هستند؟ انتظام میگوید: خیر، جلسه هیات وزیران تشکیل یافته، گویا آقای منصور نخست وزیر، از کار ‏کناره گیری کرده‌اند و اعلیحضرت در این موقع بحرانی هیچ‌کسی را بهتر از جنابعالی برای حل ‏مشکلات ندارند… حضرتعالی را برای ریاست دولت دعوت کرده‌اند.‏

     دروازه کاخ سعدآباد را به روی ایشان می‌گشایند. این بازشدن در سعدآباد برای اولین بار بود، زیرا ‏غیر از اتومبیل شاه وملکه و ولیعهد هیچ اتومبیلی نمی‌بایستی داخل سعدآباد می‌شد.‏ انتظام افزوده بود: چون اعلیحضرت از کسالت شما با خبر بودند دستور دادند اتومبیل حامل جنابعالی ‏تا جلوی ساختمان بیاید.‏

     پدرم بعد از نخست وزیری دوم خود، هرگز شاه را ملاقات نکرده بود. او را به مراسم رسمی دعوت ‏نمی‌کردند یا خود به معاذیری از قبول دعوت طفره می‌رفت.‏

     شاه به محض دیدن ایشان با لبخندی می‌گوید: نه، فروغی آنقدرها هم که فکر می‌کنیم پیر نشده ‏است؟

آنگاه او را سمت راست خود که معمولا جای نخست وزیر بود می‌نشاند .. ومی‌گوید : آقای فروغی ‏، با وجودیکه اعلام بی‌طرفی کرده بودیم، آنها ناجوانمردانه به ما شبیخون زدند. همه گونه آمادگی ‏برای همکاری با آنها را داشتیم ولی برخلاف تمام مقررات بین‌المللی به ما حمله کردند و حاصل ‏زحمات چندین سال من و شما را بر باد دادند. حال باید فکری بکنیم که این آتش خاموش شود. امروز ‏آقای منصور استعفای خود را تقدیم کرد و معتقد بود روس وانگلیس حاضر به مذاکره با ایشان ‏نیستند. پس از استعفای او بعضی از وزیران عقیده دارند در حال حاضر هیچ کس بهتر از شما  ‏برای نخست وزیری نیست.‏

    آنگاه به شکوه رییس دفتر مخصوص دستور میدهد فورا فرمان نخست وزیری پدرم را صادر کند تا ‏آن را توشیح نماید.‏

    بعد رضا شاه ادامه می‌دهد: با همین وزرا کار کنید چون واقف به امور جاری و گذشته هستند. نهایت ‏چون سهیلی زبان هر دوی آنها(روس وانگلیس) را میفهمد برود به وزارت امورخارجه وعامری هم ‏جای سهیلی در وزارت کشور بنشیند.‏

     در همان جلسه هیات وزیران، مذاکرات آغاز می‌شود و شاه  تاکید می‌کند که تشریفات  ظاهری را  ‏فورا انجام دهند و مذاکره با دو سفارتخانه را آغاز نمایند… برای جلوگیری از خونریزی و خرابی ‏تصمیم به ترک مخاصمه گرفته میشود.‏

     در همان وقت، سرلشگر ضرغامی که ستاد جنگ تشکیل داده بود احضار میشود و دستور ترک ‏مخاصمه به وی ابلاغ میگردد تا او به کلیه لشکرها و پادگانها ابلاغ نماید.‏

     همان روز موضوع ترک مخاصمه از طریق وزارت امور خارجه به دو سفارتخانه اعلام میشود ولی ‏آنها  قبول آن را موکول به نامه رسمی می‌کنند.‏

     توقف پدرم در دربار بیش از سه ساعت طول کشید…بطورغیر رسمی اخباری می‌رسید مبنی براین ‏که پدرم نخست وزیر شده‌است… بعد از یک ساعت از رفتن پدرم ، رییس خبرگذاری رویتر به ‏منزل تلفن کرد و اطلاع داد که فروغی نخست وزیر خواهد شد و همکاران او وزیران سابق هستند.‏ در غیاب پدرم مرتب به منزل تلفن میشد و هر کسی می‌خواست به نحوی اخباری به دست بیاورد.‏

     اولین دوستی که برای تبریک وتهنیت به خانه ما وارد شد دکترعیسی صدیق بود. او درآن تاریخ ‏ریاست کل انتشارات و تبلیغات را که ظاهرا جزو وزارت فرهنگ بود ولی رییس آن مستقلا  کار ‏می‌کرد برعهده داشت. در سال 1319 وقتی اداره انتشارات و تبلیغات تشکیل یافت ریاست شورای ‏عالی آن به  پدرم تفویض شد و از آن رو دکتر صدیق در خانه ما رفت وآمد داشت. آن‌روز برای ‏تبریک و تهیه خبر و پخش آن در رادیو و مطبوعات آمد.‏

     پس از او به ترتیب عباس مسعودی نماینده مجلس و مدیر روزنامه “اطلاعات”، مجید موقر مدیر ‏روزنامه ” ایران” و وکیل مجلس ، شکرالله صفوی مدیر روزنامه “کوشش” ونماینده مجلس، احمد ‏ملکی مدیر روزنامه “ستاره” در منزل ما حضور یافتند…. وهر کدام خبرهای وحشتناکی از ‏شهرهای جنوبی و شمالی به ما دادند.‏ در همان جلسه مطلع شدیم فرمانده نیروی دریایی و چند افسر و سرباز بر اثر حمله انگلیسیها به ‏شهادت رسیده‌اند و بیشتر شهرهای شمالی بمباران شده و قوای روس و انگلیس به سوی تهران در حرکت هستند.‏

    در غیاب پدرم، آقای حاج محتشم السلطنه اسفندیاری رییس مجلس شورای ملی تلفن کرد و به وی ‏اطلاع دادیم . پس از مراجعت پدر با ایشان مذاکره خواهند نمود. ولی مع‌الوصف هریک ربع ساعت ‏یک بار تلفن می‌کرد…در مدت سه سالی که از اروپا باز گشته بودم و در منزل پدرم زندگی می‌کردم ‏ایشان نه به منزل ما آمده و نه با تلفن با پدرم صحبت کرده بود…بعد از استبداد صغیر (زمان محمد ‏علیشاه قاجار) پدرم و اسفندیاری با هم در کابینه‌ها شرکت داشتند(زمان رضا شاه) و وزارتخانه‌های ‏عدلیه و مالیه غالبا بین آنها تعویض می‌شد.‏

     پدرم ساعت هشت شب به خانه بازگشت. همه دور او جمع شدیم. فوق‌العاده خسته و ناتوان به نظر ‏می‌رسید. به سختی قادر به تکلم بود با جملات کوتاهی بیان داشت که مامور تشکیل دولت شده و باید ‏مشکلاتی را که دراین چند روزه برای کشور پیش آمده حل کند. دکتر صدیق اظهارات پدرم را ‏یادداشت می‌کرد. پدرم فرمودند: زحمت شما را کم کرده‌ام در راه چون بیکار بودم چیزی تهیه شده ‏است. همین خبر رادیو باشد و مطبوعات هم منتشر کنند. فعلا زاید بر آن را مصلحت نمی‌دانم.‏

     همان روز دو خط تلفن، یکی از دربار و یکی از وزارت امور خارجه در منزل ما نصب شد تا ‏نخست وزیر بهتر بتواند با شاه و وزارت خارجه در تماس باشد.‏

سر میز شام عموجان خطاب به پدرم گفتند:‏ شما با کسالتی که دارید و از طرفی شش سال خانه نشین بودید، چگونه حاضر به همکاری شدید؟ پدرم در پاسخ برادرش با ملایمت فرمود:‏ امروز وطن به وجود من احتیاج دارد. چطور از زیر بار این مسولیت شانه خالی کنم، ولو به قیمت ‏جانم تمام شود”.‏(10)

  گزارش مهندس محسن فروغی فرزند  محمد علی فروغی:

    در گزارش مهندس محسن فروغی می‌خوانیم:« ساعت یازده آن روز (8 / 6/ 20 ) آقای اسمیرنوف و ریدر بولارد در کاخ  وزارت خارجه حضور یافته، ضمن ملاقات با نخست وزیر و وزیر امورخارجه، هریک جداگانه یادداشتی در پاسخ نامۀ  دولت ایران  تسلیم  نمودند.

پدرم به اتفاق علی سهیلی بعد از ظهر به منزل آمدند. دسته جمعی غذا صرف شد.  از مذاکرات آنها  چنین استنباط کردم که سفیر روس در این ملاقات روی خوش بیشتری نشان داده‌است. رأس ساعت  چهار عازم سعدآباد شدند و من هم آنها را همراهی کردم… .

     وقتی به سعد آباد رسیدیم، شاه مشغول قدم زدن بود. در وسط باغ، نزدیک  ساختمان، یک میزگرد و چد صندلی گذارده بودند. شاه از پدرم  استقبال کرد و با او  و سهیلی  دست داد و به پدرم  گفت به پسرت بگو برود دفتر بنشیند.  به این ترتیب، من از آن صحنه خارج شدم.

     پدرم بحث و مذاکره را بر عهدۀ سهیلی گذاشته بود، چون واقعاً نفس نداشت. پس از چند  دقیقه صحبت، از لحاظ  تنفس دچار ناراحتی می‌شد. در آن جلسه، پاسخ یادداشتها به دقت چند بار خوانده  می‌شود و توضیحاتی در اطراف  مفاد آن می‌دهند.

      نظرشاه این بود که خواستۀ آنها را تعدیل کنید. به سهیلی گفته بود:« تو که خوب زبان هر دو را بلدی و رفاقت هم داری، با آنها چانه بزن.» رضا شاه از پدرم پرسیده بود: « راجع به من چه نظری دارند؟ من فکر می‌کنم  تمام مسئله مربوط به من باشد. بقیۀ چیزها بهانه است.»

      پدرم گفته ‌بود: « گله گزاری زیاد است. آنها پرونده‌های کهنه را ورق زده‌اند ویک سلسله مطالب  گذشته  را عنوان می‌کنند.»

     رضا شاه افزوده بود:« اگرسربازی از وطن خود دفاع کند و منافع کشورخویش را حفظ نماید، مستوجب  سرزنش و مجازات است؟  بله دست روس و انگلیس را از این مملکت کوتاه کردم.»

     در این موقع، ولیعهد به جمع آنها افزوده شده و نظر او را هم در مورد اعلامیه‌ها خواسته بودند. وی  نیز نظر به تعدیل داشته است.

     هوا تاریک شده بود که ما از سعدآباد خارج شدیم. شاه دستور داد دو تن از سربازان مسلح گارد روی پلکان اتومبیل سوار شوند و ما را حفاظت کنند. در مسیر از سعد آباد تا منزل، احدی دیده نمی‌شد. فقط  پایین‌تراز میدان ونک اتومبیلی دیدیم که عازم شمیران بود. فردای آن روز متوجه شدیم اتومبیل  مزبور متعلق به آقای دکتر سجادی، وزیر راه، بوده است که به اتفاق خانم خود به شمیران می‌رفته و متأسفانه از طرف چند نفر افراد مسلح متوقف شده و مورد اهانت قرار گرفته بودند و وسایل  آنها ضبط شده بود.

     وقتی به خانه رسیدیم، چند نفر منتظر پدرم بودند. با هر یک جداگانه ملاقات کرد. سرهنگ اعتماد مقّدم  سرپرست شهربانی، از اوضاع و احوال تهران و شهرستانها گزارش مفصلی داد و افزود با کمال  تأسف در هیچ یک از شهرهای اشغال شده افسری و نه پاسبانی باقی مانده است. نیروهای بیگانه شهربانیها و مخازن اسلحه را به تصرف خود در آورده اند. پدرم آن شب از مذاکرات خود با سفرا  سخن گفت و افزود: « می‌خواهند کاسه و کوزه را سر شاه  بشکنند. صریح و آشکار امروز عنوان  مطلب نمودند. و شرط ادامۀ مذاکرات را ترک سلطنت و مسافرت ایشان می‌دانند. بدون اینکه در این زمینه با شاه صحبت  کرده باشم، ایشان چنین چیزی را استنباط  کرده‌اند.»

      در همان جلسه ( 10/ 6 / 20) بین اسمیرنوف و بولارد و پدرم و سهیلی مذاکرات بسیار مهمی  صورت می‌گیرد. بعد از پدرم شنیدم وزیر مختارانگلیس، پس از دریافت نامۀ دولت ایران و قرائت آن، اظهار می‌کند:« از دولت متبوع من دستور رسیده است قبول هر پیشنهادی از طرف دولت ایران، غیر از آنچه قبلاً مذاکره شده، منوط به تغییر حکومت در ایران است. اتفاقاً همکار من هم چنین  دستوری از مسکو دریافت کرده است. ما به این شرط با خواسته‌های شما موافقت می‌کنیم که رژیم کشور ایران تغییر پیدا کند و حکومت شما از مشروطه به جمهوری مبدل شود. البته دولت متبوع  من و سایر دوستان  معتقدیم تدریجاً در تمام دنیا رژیمهای سلطنتی به جمهوری تبدیل خواهد شد.  کما اینکه در همین  دوسال اخیر خیلی از رژیمهای تغییر  یافته‌ است.»

    پدرم  از شنیدن اظهارات بولارد یکه خورده، می‌گوید:«  فعلاً من نامه‌ها را قبول شده تلقی می‌کنم  تا در این مورد مجدداً  با هم مذاکره کنیم.»

    بولارد می‌گوید: «  من همین امروز باید نتیجۀ مذاکرات را به لندن گزارش کنیم.»

    مجموعاً، مذاکرات پدرم  و هیئت  وزرا با سفیر شوروی  و وزیر  مختار انگلیس  چهارده روز  به طول انجامید. متجاوز از پنج بار آنها را نزد خود پذیرفت. علی سهیلی و حمید سیاح و عبدالله انتظام  همه روزه با دو سفارتخانه در تماس بودند. مذاکراتی که در این مدت عنوان شده بود و سرانجام منجر   به استعفای رضا شاه و سلطنت محمد رضا پهلوی گردید به شرح  زیر است:

 1- در نخستین  روزهای مذاکرات، نمایندگان دو کشور اصرار به تغییر رژیم از مشروطۀ سلطنتی به جمهوری داشتند. برای اینکه پدرم به این خواسته جامۀ عمل بپوشاند، گفته بودند رئیس جمهور ایران کسی جز شما نخواهد بود. وقتی از پدرم منصرف شدند، به محمد ساعد مراغه‌ای، که در آن ایام  سفیر کبیر ایران در مسکو بود، پیشنهاد ریاست جمهوری را داده بودند. او نیز به دلایلی روس‌ها  را منصرف کرده بود.

2 –  پیشنهاد بعدی این بود که سلسلۀ پهلوی منقرض شود و مجدداً یکی از افراد جوان قارجاریه به سلطنت گمارده شود. کاندیدای سلطنت یکی از فرزندان محمد حسن میرزا، ولیعهد سابق  بود.

3- پیشنهاد سوم این بوده‌است که سومین فرزند ذکور رضا شاه به نام غلامرضا که در آن تاریخ 18  ساله بوده است، به سلطنت برگزیده شود ونیابت سلطنت را پدرم بر عهده بگیرد.

     پدرم پیشنهادهای بالا را به استناد قانون اساسی و متمم آن و قوانین جاری مملکت و اوضاع و احوال  ایران رد کرده بود و در یک جلسه شدیداً وزیر مختار انگلیس را از اینکه این کشور به کام  کمونیستها خواهد رفت ترسانده  بود.  سرانجام ، رضایت به سلطنت محمد رضا پهلوی جلب گردید. ( 11)

نظر بدهید