جمال صفری: اشغال ایران توسط قوای متفقین درجنگ جهانی دوم و سقوط پهلوی اول (۱) – بخش چهارم

May 9th, 2015 | مقالات

mosadegh mohammad 16042015بمناسبت صد و سیُ و دومین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق»

 

*حضور  چند آلمانی  را بهانه کردند؟

    انگلیسها دائم نعره می‌کشیدند و هیتلر را متجاوز می‌خواندند و بهمین سبب نمی‌خواستند خودشان چنین وضعی پیدا کنند و جهانیان بگویند تو که هیتلر را متجاوز می‌دانی چرا خود این کار را کردی؟ پس باید  برای تجاوز بهانه‌ای تراشید. در این  مورد، بهانه را حضور آلماینها در ایران قراردادند. خود  بولارد در مجلس انگلستان گفت: آلمانها در ایران سه دسته بودند: یک دسته فنی بودند و یک دسته  مأمور سفارت و دستۀ سوم  سیاح. بنظر من احصائیۀ  بولارد  کاملاً درست بود. زیرا فهرست اسامی  همۀ آلمانیها در دست ما بود و همه تحت مراقبت بودند و عدۀ آنان از هفتصد و چهل نفر تجاوز نمی‌کرد. آمار بولارد نیز با آمار ما مطابق  بود. ولی عدۀ گروهها چهار بود یکی مأموران سیاسی ،  که چون ما کشور بی‌طرف بودیم نمی‌توانستیم متعرض آنها بشویم. گروه دیگر افراد فنی که در کارخانه هایی که از آلمان خریده بودیم کار می‌کردند.  قرار ما  این بود که این  گروه بیایند  و کارخانه‌ها را نصب کنند و چند ماهی کار بکنند  تا ببینیم  کارخانه خوب کار می‌کند یا نه؟  آن‌وقت باقی پولشان  را بدهیم و آنها را به کشورشان برگردانیم. گروه سوم کسانی که رسماً در خدمت دولت ایران و مستخدم  ما بودند و دستۀ  چهارم  جهانگردان وسیاحان که حداکثر می‌توانستند  سه ماه اجازۀ  توقف داشته باشند.

پیش از حمله به ایران گاهی بولار می‌آمد و می‌گفت: آلمانیها ممکن است خطرهایی برای شما داشته باشند؟ می‌گفتیم چه خطری؟ می‌گفت : اینها  ممکن است راه آهن  را بترکانند. می‌گفتیم : دلیلی ندارد  راه آهن  را بترکانند. باز  گاهی موضوع تکرار می‌شد.

     روزی من این مطلب را بعرض اعلیحضرت رساندم. گفتند: « به او بگو تو بیشتر به راه آهن ما علاقه داری یا من  که این همه برای کشیدنش زحمت  کشیدیم؟»

    این بهانه های کوچک  بی‌آنکه  اصلاً مهم باشد بصورت  بهانه  عمده در آمد  در حالی  که از بیخ بی‌اساس بود. همان موقع  که می‌گفتند عدۀ آلمانیها در ایران زیاده از اندازه است ما صورت  برداشتیم  و بعد در صدد برآمدیم  که همه را  تحت مراقبت  داشته باشیم.  به سفیر آلمان  نیز گفته بودیم که زمان جنگ است و  باید مراقب  اعمال  خود باشد.  به شهربانی دستور داده شده بود اقامت  کسانی را که برای سیاحت  آمده اند تجدید نکند  و هر کس  سه ماه مانده ، باید  از ایران خارج  شود.  به مأموران فنی هم گفته بودیم  که دیگر نیازی به وجودشان  نیست و مراجعت  کنند. وقتی حضرات  ملاحظه کردند  بهانه جوئی منتفی  شد با عجله و شتاب دست به اقدام  ناجوانمردانه زدند تا بتوانند  روسیه  را مجهز  و مسلح  سازند  و از فشار  آلمان  در غرب اروپا  بکاهند، نه آنکه چند آلمانی  را از ایران  بیرون کنند.

    من وقعاً  متأسف می‌شوم  وقتی می‌بینم حتی اشخاص  مهمی که خود را سیاستمدار  می‌دانند تا این اندازه  داوریهای سطحی و کودکانه  می‌کنند و  می‌گویند  در سیاست  رضا شاه اشتباه  شده‌است. چون همه می‌دانند  که سیاست امور در آن  موقع کاملاً  به دست پادشاه  بود و او هم بقدری  دقیق  بود که بهتر  از هر کسی  فرزند برومندشان  آریامهر بدان آگاهی دارند  و همچنین هیچ کس  بهتر از ایشان به آن قضایا  واقف نیست و این  را من چند بار در بیانات  ایشان شنیده‌ام که بدقت علل این حمله  را به ایران فرموده اند.

     راه آهن  ما ، آذوقۀ ما ، جاده های ما ، صد هزار  تفنگ  برنوی ما ،  کارخانه های  اسلحه سازی  ما را تصرف کردند . اگر رضا شاه بود نمی‌توانستند این‌ها را همینطور مفت و محانی  ببرند  و می‌بایست  قراردادی  باشد، خسارت  بدهند، بهای هر چیزی  را بپردازند…

     پس از کناره گیری  رضا شاه کبیر، من در کابینۀ فروغی وزیر داخله بودم، در هیأت دولت  مطرح شد  که روس و انگلیس باید جواب  یادداشت ما را بدهند.

     بعد از فشاری که وارد آوردیم جواب دادند و من و فروغی و آهی جواب آنها را نوشتیم و در آن جوابیه آوردیم  که شش ماه پس از جنگ  باید ایران را تخلیه  کنند و غرامت  ما را نیز بدهند. فروغی  گفت  این یادداشت را امضا  کنید. سهیلی که وزیر خارجه  شده بود ، خدایش بیامرزد، زیر بار نمی‌رفت . من گفتم  اگر می‌خواهند من امضا می‌کنم و باید غرامت ما را بدهند. من در کار بودم و می‌دانم که هیچ چیز از سوی ما در کار نبوده  و اینها فقط برای نفع خود تجهیز و تسلیح  نیروهای  روسیه است به ایران آماده‌اند . تمام این کارها  را کرده‌اند تا با رضا  شاه  سرو کار  نداشته باشند و آن پادشاه  به ناچار از کشورش  بیرون  برود و اینها در غیبت او هر کاری  می‌خواهند بکنند.(7) 

خاطرات نصرالله انتظام رئیس  تشریفات دربار

…اگر  شکایت روس و انگلیس را از رفتار نسبی از اتباع آلمان مقبول بدانیم ، نسبت غفلت و همدستی  به ایران را جز سوء نیت و بهانه جویی به چیز دیگری  نمی‌توان تعبیر نمود… منظور از این  بهانه  جویی بیشتر این بود  که با اختلاف و یا اشغال خاک ما،  رساندن اسلحه و مهمات به شوروی را از طریق ایران تأمین کنند … شاه که مصمم بود تا آخرین حد امکان دست از سیاست بی‌طرفی بر ندارد از دادن  اجازۀ تراتزیت سلاح، که مسلماً بر خلاف اصول  بی‌طرفی  بود، خود داری نمود. مقالاتی  را که  جراید روس و انگلیس مبنی بر اینکه از این تقاضا  دست بردار نیستند نادیده گرفت. حتی به بیانات  و نطقهای رجال مسئول، مانند آنتونی ایدن،  وزیر خارجه انگلیس، وقعی نگذارد… رضا  شاه ، به عکس آنچه اکثر مردم ایران تصور می‌کردند، با وجود نداشتن  تحصیلات و ندانستن زبان خارجی، بر اثر هوش سرشار و تجربیاتی که حاصل کرده بود، سیاست خارجی را خوب می‌فهمید و در اجرای  آن منتهای حزم و احتیاط  را مراعات می‌نمود … موقعی که اسمیرنوف، سفیر کبیر شوروی، به تهران آمد،  قوای هیتلر به سرعت تمام در روسیه پیشرفت داشت و همۀ مردم منتظر شکست شوروی بودند. در همچو فرصتی، شاه منتهای محبت  را که  در مورد  سفیر هیچ کشوری سابقه نداشت نسبت به او ابراز داشت و در آن شرفیابی که به منظور تقدیم استوار نامه  بود، مدت زیادی راجع به علاقۀ  خود به  تشدید روابط با او صحبت کرد… اسمیرنوف،  در همان جلسه، اشاره‌ای در پرده  راجع  به لزوم  حمل مهمات از طریق  ایران نمود… و گفت  ما حوایجی داریم  و امیدواریم ایران بر آورده سازد. شاه در پاسخ  گفت از هیچ  مساعدتی که بر خلاف  بی‌طرفی ما نباشد مضایقه  نداریم… پس از حقیقت غافل  نبود، و در عین اینکه  مانند هر ایرانی میهن پرستی از تعدیات  این دو همسایه  به تنگ آمده‌ بود،  باز  نجات ایران  را در پیروزی  هیتلر نمی‌دانست…رضا شاه ، که روحاً  اهل احساسات  نبود،  تمایل  و احساساتی نسبت به آلمان و شخص هیتلر نداشت. وانگهی، اولین حمله‌ای که  به او  و خاندانش شد  از رادیو برلن شروع گردید. از موسولینی و تبلیغاتی که در اواخر راجع به تسلط به شرق می‌نمود نفرت  بسیار داشت و او را مردی هوچی می‌خواند (  در حضور خودم  گفت) . با  اتحادی  که آن دو پیشوا  با هم داشتند، بر رضا شاه مسلم  بود که  اگر هیتلر پیروز آید و طمعی به شرق نداشته باشد، لااقل  موسولینی قسمتی از آرزوهایی که در تسخیر خاور میانه  دارد  برآورده خواهد ساخت…

    اگر منظور متفقین را ، چنان  که می‌گفتند، جلب رضایت ایران در رساندن مهمات به شوروی بدانیم، باید  تصدیق  کنیم  که صلاحشان در کنار آمدن  با شاه بود، چه  در آن صورت، مجبور  نمی‌شدند با دست تنگی که از حیث قوا داشتند چند هزار نفر سرباز  را برای جلوگیری از خطر  قشقایی‌ها و غیره و برای تأمین نظم داخلی بیهوده در ایران نگاه دارند. بدبختی در این بود که  اخراج آلمانی‌ها و رساندن مهمات به روسیه  را بهانه قراردادند و خواستند رضا شاه  را بر کنار کنند تا اشغال ایران و قبضه کردن امور به آسانی و ارزانی میسر گردد…بعدها ثابت گردید که انگلستان به تنهایی  به این فکر افتاده بود.

    برای اینکه انگلیس و زمامداران دانا و مجرب آن مرتکب چنین خطایی بشوند و پای  دشمن و رقیب  باستانی خود را در ایران باز کنند، باید پیش بینی مخاطرات عظیم‌تری را کرده باشند که دفع  آن به تحمل  زیان چنین خبطی بیازرد.

* دوشنبه  سوم شهریور ماه 1320

… چند دقیقه به ساعت ده مانده بود، سفیرکبیر شوروی و وزیر مختارانگلیس به اتفاق عامری رسیدند و به حضور همایونی هدایت شدند. شرفیابی عامری هیچ وقت بیش از ده دقیقه طول نمی کشید، ولی این بار از یک ساعت هم تجاوز کرد. چنان که وقتی  والاحضرت ولیعهد و شاهزاده  خانم فوزیه  به عادت معمول ساعت یازده به حضور پدر رسیدند، بار سفرا هنوز ادامه داشت و مجبور شدند در سفره خانه منتظر  شوند… .

    ساعت پنج بعد از ظهر همان روز، وزیر مختار آلمان که اجازۀ  شرفیابی  تحصیل  کرده بود به دربار آمد. قبل از شرفیابی، نوشته‌ای را که باید بخواند به من ارائه داد. مفاد ان تمجید و تحسین از بی‌طرفی ایران و تشویق به تعقیب آن بود. تا آنجا که من اطلاع دارم، غیر از خواندن آن بیانیه مذاکرات دیگری  با اعلیحضرت نشده بود و شرفیابی هم طول نکشید. جلسۀ  فوق‌العادۀ هیئت وزیران شب در کاخ سعدآباد  تشکیل شد. ولیعهد، بر خلاف معمول، به کاخ آمده، مدتی خارج از جلسه با وزیر دربار و من صحبت کردند و در اواخر جلسه به اتقاق هیئت رفت. چیزی نگذشت که عامری از هیئت بیرون آمد و به  من گفت : « خواهش دارم تلگرافی از طرف اعلیحضرت برای مستر روزولت، رئیس جمهور آمریکا، تهیه  کنید…»  نخست وزیر به دنبال او رسید و متن فارسی  تلگرافی را که خودش مسوده  کرده و ظاهرآً به تصویب شاه رسیده بود ارائه داد وگفت : « عین آن را به  فرانسه  ترجمه کنید تا فوراً مخابره شود… .»

* سه  شنبه چهارم  شهریور

    صبح زودتر از منزل به کاخ  آمدم. نخست وزیر و کفیل  وزارت خارجه  شرفیاب شدند. سرهنگ ارفع رئیس ادارۀ مرموزات وزارت جنگ،  که در سفرها همیشه  همراه شاه  بود و  تلگراف  وزارت جنگ را کشف رمز می‌کرد،  چندین بار برای عرض گزارشهای تلگرافی شرفیاب شد و اخبار  روز گذشته را که امروز رسیده بود به عرض رساند. اغلب تلگرافات حاکی از خسارت و تلفات وارده بود. خبر کشته شدن سرتیپ بایندر، فرمانده نیروی دریایی، و نصرالله نقدی و غرق کشتی ببر و پلنگ امروز رسید . موقعی که سرهنگ ارفع  یکی از آن تلگرافات را در حضور من  به عرض شاه  رساند، اعلیحضرت با صدایی دلخراش فریاد کرد پس چه ماند! بعد از ظهر، ساعت چهار، وزیران به کاخ آمدند. چون  اتاق هیئت رو به جنوب و در روز بسیار گرم  بود، شاه  و ولیعهد  به یکی از تالارهای  شمالی که اثاثیه نا تمامی‌داشت رفتند و هیئت در آنجا تشکیل شد.  پس از سه ربع ساعت، شاه  و ولیعهد و وزراء، دسته جمعی، از اتاق  خارج شدند.  به جز خود شاه، بقیه  حال منقلبی داشتند و چشم بعضی، از جمله عامری، اشک آلود بود. شاه و ولیعهد به طرف باغ  و وزیران به اتقاق هیئت رفتند.

    پس از نیم ساعتی، وزراء به تالار شمالی برگشته و جلسه با حضور شاه و ولیعهد دو باره تشکیل  گردید.  گرچه شرح آن جلسه را مختلف شنیدم، ولی آنچه که سهیلی و عامری نقل کردند این بود:

    شاه می‌گوید تمام مساعی  من در این بیست  ساله  مصروف  این بود که از نفوذ بیگانگان بکاهم  و موفق هم شدم . حالا احساس می‌کنم که به همان جهت با من نمی‌خواهند کنار بیایند. زیرا هرچه   دیروز از آنها پرسیدم چه می‌خواهید، جواب صحیحی ندادند. در این صورت، بهتر است  کناره‌گیری  کنم و استعفا بدهم.

     بعضی از  وزیران  از روی ایمان و یا از ترس با این فکر مخالفت می‌کنند. شاه  می‌گوید دیشب  تمام شب را دراین  باب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم. ولیعهد اظهار می‌دارد  اینها آنچه  فکر می‌کنند نمی‌گویند و حقایق را به عرض نمی‌رسانند. سهیلی عرض می‌کند ما باکی نداریم و همه گرد  اعلیحضرت حلقه زده‌ایم. کناره گیری اعلیحضرت  را هم صلاح  نمی‌دانیم. برای اثبات تغییر سیاست  خارجی  بهتر است دولت استعفا دهد.

    در این موقع بود که اعلیحضرت  گفته است بروید  با هم شور کنید  و نظر خود را نیم ساعت  دیگر به من بگویید. بعد که مجدداً به حضور شاه می‌رسند، نظر سابق را که با  استعفای کابینه و تغییر  دولت منظور حاصل خواهد شد تأیید می‌کنند. شاه پس از شنیدن این اظهارات  می‌گوید:  یا من درست مطلب را نفهماندم یا شما آن طور که باید منظور مرا درک نکردید. با  تغییر دولت منظور حاصل نمی‌شود باز هم در نظر سابق  باقی هستم و بیانیه‌ای را که من در مجلس باید بخوانم  و استعفا دهم  تهیه کنید.

    فردا صبح که نخست وزیر شرفیاب می‌شود و شاه را متقاعد می‌سازد  که در کناره گیری اصرار  نورزد  وبا استعفای دولت قناعت کند…

* چهارشنبه  پنجم شهریور

… در حدود پنج و نیم بعد از ظهر، شاه پرسیدند روزنامۀ اطلاعات درآمده یا خیر؟ عرض کردم  زودتر از غروب به سعدآباد نمی‌رسد. فرمودند پس با تلفن از مختاری بپرسید درآمده و خبر استعفای  کابینه را منتشر کرده است یا نه؟  از مختاری جویا شدم. گفت درآمده و خبر را هم منتشر  کرده‌است…   به تدریج سر و کلۀ  وزیران پیدا شد… سهیلی  مرا  کنار کشید و گفت: «  گمان دارم تنها کسی  که در این موقع بتواند عهده دار نخست وزیری شود فروغی باشد … خیال دارم امشب فروغی را به شاه  پیشنهاد کنم.»  گویا صبح عامری هم این پیشنهاد را به شاه کرد و اعلیحضرت به کنابه فرموده بودند چرا وثوق الدوله و قوام السلطنه را پیشنهاد نمی‌کنی… باری، پس از اینکه وزراء همه جمع می‌شوند… اعلیحضرت به آهی تکلیف می‌کند.  آهی دلایلی می‌آورد که در چنین موقعی بهتر است شخصی از خارج تعیین  شود تا دال بر تغییر سیاست  باشد.  در دنبالۀ این استدلال، نام فروغی را می‌برد.  شاه می فرماید «فروغی که پیر و بیمار است» .  به عرض می‌رسد با وجود این برای خدمت حاضر است و ما هم باو کمک می‌کنیم. اعلیحضرت قبول می‌کند… شنیدم که اسم مرا صدا می‌کند.معلوم  شد اعلیحضرت  دستور داده که خود انتظام  دنبال فروغی برود. با شتاب  تمام  به طرف  شهر آمدم… به اتفاق ( فروغی) سوار و عازم  شمیران شدیم. در بین راه… وارد لزوم اعلام ترک مخاصمه شدیم. می‌گفت کی است که بتواند از ایران توقع محاربه  با دو همسایه قوی، مثل روس و انگلیس را داشته باشد… فروغی را به حضور  شاه هدایت کردم و به خدمت ولیعهد برگشتم…

    … شاه تنها از اتاق هیئت بیرون آمد و به ولیعهد گفت فروغی گرچه پیر است، ولی در چنین موقعی  برای خدمت بسیار مناسب می‌باشد.  حالا هم می‌رود کابینۀ  خود را تشکیل دهد.  ضمناً  تصمیم  گرفتیم ترک مخاصمه را هم اعلام کنیم… راجع  به ترک  مخاصمه، ولیعهد  ایراداتی  می‌گرفت  که به این صورت  قانونی نیست.  باز شاه  را به  تردید انداخت. برگشت  که با فروغی صحبت کند.  ولی وزراء  رفته بودند…

*پنج شنبه  ششم شهریور

    صبح سهیلی به حضور شاه رسید. در مراجعت، مدتی با هم صحبت کردیم. می‌گفت نمایندگان  خارجه از تعیین فروغی اظهار  خشنودی می‌کنند و حسن  اثر کرده است…

*شنبه هشتم شهریور

     قرار بود به نمایندگی دربار در مراسم  تشییع جنازۀ  دواز، سفیر ترکیه، شرکت کنم… ( شوفرم ) گفت از دیشب تمام اتومبیلهای دربار را بنزین گیری کرده، مهیای سفر هستیم.. به سفارت ترکیه  که رسیدم،  سهیلی وزیر خارجه  و حمید سیاح  مدیر کل آنجا  بودند.

    در این اثنا، کسی آمد و به کاردار ترکیه گفت وزیر مختار آلمان به دیدن شما آمده، شارژ دافر رفت و برگشت به سهیلی گفت وزیر مختار آلمان اظهار می‌دارد از دولتم دستور رسیده که خود را تحت  حمایت شما قرار دهم. هر چه به او می‌گویم هنوز در این باب به من دستوری نرسیده ،  نمی‌رود  و اصرار دارد .  پس از شور و مذاکره، صلاح  دیدم  آقای سهیلی ایشان را ببیند  و بگوید مناسب است فعلاً  شما به سفارت خود برگردید تا تکلیف روشن  شود.  همین کار شد وزیر مختار به سفارت  برگشت و جنازه  را حرکت  دادند…

    به هر جهت، به قصر قاجار ( نزدیک بی‌سیم ) که رسیدم طیاراتی در پرواز بود و توپهای ضد هوایی تیراندازی می‌کردند. متعجب شدم که چگونه با اعلام ترک مخاصمه،  که یکی از شرایطش عدم  تیراندازی به هواپیماهای متفقین بود، باز به آنها شلیک می‌کنند. تا سعدآباد تیراندازی ادامه داشت.  در آنجا خبر رسید که در قلعه مرغی اعتصاب و اختلافی  بین افسران  نیروی هوایی دست داده، چند نفر از آنها به سوی رؤسای خود تیر خالی کرده،  و با دو سه طیاره فرار کرده‌اند. شلیک توپهای ضد هوایی به قصد پایین آوردن آنها بوده و چون اصابت نکرده، متمردین به محلی که هنوز معلوم نیست فرار کرده‌اند.

     وزیر دربار را که دیدم گفت: « اعلیحضرت تصمیم  به حرکت [ به] اصفهان دارند،  خانواده سلطنتی  یا حرکت کرده  و یا در شرف حرکتند. شاه و ولیعهد هم بعد از ظهر عزیمت می‌نمایند.»

     دربار وضع غریبی داشت. از کارمندان دفتری تا خدمه، هیچ کس تکلیف خود را نمی‌دانست. مستخدمین که معمولاً در سفر همراه شاه بودند، نه تکلیف خود را می‌دانستند [ونه]  پولی  که به خانواده بدهند.  ناله وشکایت از هر طرف  بلند بود….

    در حدود چهار و نیم بعد از ظهر، از شمیران سرازیر شدیم . هوا  نسبتاً  گرم و جاده  بعد از حضرت عبدالعظیم  بسیار بد بود…  در طول راه، اتومبیلهایی که صاحبانشان همه راه فرار را پیش گرفته بودند دیده می‌شد… به قم که رسیدیم ، شهر را بی‌نظم و در هم برهم  یافتیم… در این  فاصله، عده ای از افسران و نظامیان ستاد ارتش که به دستور شاه  بایستی به اصفهان بروند به تدریج می‌رسیدند. ساعت 9 شب، تلفن گرامی به این مضمون رسید: « حسب‌الامر جهان مطاع  به سرلشکر  ضرغامی ( رئیس  کل ستاد ارتش)  ابلاغ کنید به تهران بر گردد.» تحقیق کردم  معلوم  شد ضرغامی هنوز  نرسیده، چند دقیقه بعد رئیس شهربانی را پای تلفن خواستند..( تلفنچی) گفت: « مژده بدهید که حرکت  اعلیحضرت موقوف شده …»  پس از  چند ثانیه گفت: «  امر مخصوصی  ندارند، فقط  به  آشپزخانه و صندوقخانه دستور دهید  زودتر  به شهر بر گردند.»

     در بین راه، دسته دسته سربازانی را که خلع سلاح  شده و به سر منزل خود  بر می گشتند را  می دیدم که کفشهای سربازی را به دست گرفته، پای برهنه یا گیوه  به پا  در حرکت بودند… علت تصمیم  شاه به ترک پایتخت این بود که خبر رسید قشون روس به تهران خواهد آمد… بعد از حرکت ما از تهران، شاه و ولیعهد هم آمادۀ حرکت و آمادۀ ورود هیئت وزیران بودند که دستورهایی داده ، با آنها  خداحافظی کنند.

    نزدیک غروب ، نخست وزیر و وزیر خارجه می‌رسند و نقشه‌ای را که با موافقت نمایندگان روس و انگلیس تنظیم و محل توقف قوای آن دو را تعیین کرده بودند به شاه ارائه می‌دهند و عرض می‌کنند  چون نیروی خارجی به پایتخت نخواهد آمد، حرکت اعلیحضرت ضرورتی  ندارد. شاه هم متقاعد و از عزیمت  منصرف  می‌شود…

    بعد از اشاعۀ خبر حرکت شاه و جعل اخبار دروغ، نگرانی مردم  روز به روز زیادتر می‌شد.  آقای فروغی برای تسکین خاطر مردم اعلامیه‌ای … منتشر ساخت… نکته‌ای که در این اعلامیه جالب  توجه می‌باشد این است که برای اولین بار اصطلاحات دولت شاهنشاهی، نیات ملوکانه وحتی نام اعلیحضرت متروک شد. این رویه تا آخرین روز سلطنت رضا شاه پهلوی دنبال شد و  رساند که دولت  واقعاً زمام  امور  را به دست  گرفته و دیگر مانند گذشته مجری اوامر  شاه نیست.

* یک شنبه نهم شهریور

    صبح دیرتر از معمول و حدود ساعت 10 به سعدآباد  رفتم. در شهر، طیارات روس در هوا  دیده  می‌شد که اوراقی پراکنده می‌کردند. چند بمبی هم در اطراف مرده  شورخانه و کارخانه‌های آجرپزی انداخته وگویا به قتل سه نفر منجر شده بود. این حرکات مردم را بی‌اندازه نگران ساخت و یقین  کردند شهر بمباران خواهد شد. بسیاری از اعضای ادارات دست از کار کشیده متفرق شدند. مقارن ظهر، چند هواپیما در بالای سعدآباد پیدا شد که در ارتفاع خیلی کم پرواز می‌کردند… همین که طیارات اوراقی ریختند متفرق شدند… بعد از ظهر که به دربار آمدم ، سرهنگ ارفع را دیدم. معلوم  بود منتظر خبری است. افسران ارشد… یکی بعد از دیگری می‌رسیدند و بی‌تأمل به حضور شاه می‌رفتند… .

     در این بین، سرلشکر محمد نخجوان(امیرموثق) پیدا شد. سرهنگ ارفع همان توضیحی را که به رزم آرا داده بود به او هم داد.  نخجوان گفت: « شنیده بودم  تمام امرای لشکرها را احضار فرموده اند.  به این جهت آمدم. در هر حال، گردشی بود  و برمی‌گردم.»

     آن‌طور که از مذاکرۀ رزم آرا با سرهنگ ارفع استباط کردم،  کمسیونی که در وزارت جنگ رسیدگی به وضع  مشمولین شده بود گزارش داده‌بود که چون در وضع حاضر نگاهداشتن تمام  مشمولین صلاح نیست، بهتر است عده‌ای از آنها خلع سلاح  و مرخص شوند و اگر بعد‌ها حاجتی  پیدا شد، دسته‌ای به صورت داوطلب استخدام گردند. گویا گزارش به نظر و تصویب ولیعهد هم رسیده و بر طبق آن عمل شده [ بود] . سربازانی را که شب قبل در راه قم  دیدم و تفصیلش ذکرشد همان‌هایی بودند که براثر اجرای آن گزارش از خدمت مرخص شده اند.

    حال به چه علت مراتب به عرض اعلیحضرت نرسیده نمی‌دانم. چیزی که مسلم است احضار کمیسیون  برای بازخواست و کشف علل چنان پیشنهادی بوده‌است.

     از قرائن معلوم بود هوا پس است. چه با وجود فاصلۀ زیادی که بین ما و محل  شرفیابی سران لشکرها بود، صدای فریاد  شاه گاه گاهی از دور به گوش می‌رسید. به علاوه، آنهایی که مرخص می‌شدند و بعضی از آنها  با من سوابق دوستی و الفت زیادی داشتند، هیچ یک به طرف ما نیامده  و با قیافه بهت زده‌ای از دور سلام  نظامی‌داده  می‌رفتند.

    در این اثتا ، سرلشکر احمد نخجوان و سرتیپ علی ریاضی به طرف محلی که ما ایستاده بودیم آمدند . یکی از افسران گفت سردوشی ریاضی را کنده‌اند. درست که نگاه  کردم سر شانه جر خورده، آستین  آویزان، و پیراهن پیداست.  ریاضی به رزم آرا که رسید دستی داد و گفت: « ما قربانی شماها شدیم.» آقایان که رد شدند، رزم آرا گفت: « گویا درجه نخجوان را هم گرفته‌اند، چون سر دوشی لباس  هواپیمایی مثل سایر اونیفورمها نمایان نیست.» تردید داشتم.  در این بین، افسر نگهبانی رسید . از او جویا شدیم، گفت: « بلی، من خودم به امر شاه درجه او را کندم.»  دست به جیب  برد و تاج سردوشی  را که کنده بود درآورد  و به ما نشان داد… از قرار توضیحی  که بعداً  پاره‌ای از امرای حاضر در آن مجلس  دادند ( و گفته های همه با هم  تطبیق  نمی‌کرد)،  شاه می‌گوید:

    «فلان فلان شده‌ها، شما کاری  کردید  که نزدیک  بود  پسرم را بکشم.»  کریم آقا  می‌گوید:« قربان چرا والاحضرت را بکشید، این خائنین را بکشید.» شاه شمشیر یکی از افسران را از غلاف بیرون  می‌کشد و با پشت آن به سر وکله نخجوان و گویا ریاضی می‌زند.  حتی فریاد می‌کشد: «  موزر مرا  که در اتومبیل است بیاورید تا این خائنین را بکشم .»  و پیشخدمتی که حاضر بوده برای حسن خدمت  و اطاعت امر می دود هفت تیر شاه را  بیاورد. سایرین متوجه عصبانیت  شاه بودند  با چشم و اشاره  پیشخدمت را از آن حرکت بی‌قاعده مانع می‌شوند . العهدة علی‌الروای، نیم ساعت بعد از آن واقعه،  شاه و ولیعهد به عادت معمول برای گردش جلو کاخ سفید ، که در آن سال محل وزارت دربار بود، آمدند. وضع و رفتار شاه کاملاً عادی و مثل  این می‌ماند که هیچ  واقعه ای رخ نداده  باشد. ولی به سر دوشی که نگاه کردم دیدم شیر و خورشید شانه ، که علامت فرماندهی کل قوا و جانشین تاج افسران  ارشد است، کنده شده و نخ زردی پیداست. حدس زدم شاید موقعی که سایرین را خلع درجه  می‌کرده ، از شدت تغیّر شیر و خورشید خود را هم کنده باشد ، گویا همان طورهم بوده است… غروب  که از خدمت شاه مرخص شدم به وزارت خارجه رفتم و تفصیل واقعۀ بعد از ظهر را به بردارم[عبدالله انتظام] گفتم که محرمانه به سهیلی وزیر خارجه بگوید تا ایشان هم به اطلاع فروغی برساند.

نظر بدهید