جمال صفری : فساد و غارت در دوران پهلوی اول (2 ) – 4

Jul 26th, 2014 | مقالات

 

js mosdegh 2014070326 خرداد، بمناسبت صد و سیُ دومین
سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (103 )

◀ وضعیت تبعیدی های مازندرانی و خراسانی وگرگانی در فارس
سیف پور فاطمی در کتاب تحت عنوان « گزند روزگار» می‌نویسد: یکی از وقایع جگر خراش سالهای آخر سلطنت رضا شاه حضور عده زیادی از تبعیدی‌های مازندرانی و خراسانی وگرگانی در فارس بود. این عده بیشترمالکین املاکی بودند که شاه مصادره کرده بود و بعد از ترس شورش و بلوا آن ها را به فارس تبعید کردند. بیشتر این افراد از خود سرمایه و هزینه و زندگانی نداشتند و استانداری و شهرداری و شهربانی با بودجه کم خود به آن ها کمک می‌کردند ولی دوری ازخانه و اولاد وعیال و فقردرغربت آنان را رنج می‌داد و هر وقت به سراغ من می‌آمدند جز اظهار همدردی و مختصر کمکی کاری از دستم بر نمی‌آمد ولی همیشه از شنیدن و دیدن آن‌ها رنج می‌بردم و هر چه به تهران گزارش می‌دادم که وجود این افراد درهر کجای کشور که هستند با این طرز بدبختی و گرسنگی دور از انصاف وعدالت است، جواب تهران یا سکوت بود یا به طور اختصار وزرای کشور جواب می‌دادند: « موضوع از صلاحیت شما خارج است.» گروهی از جوانان تبعیدی را در کارخانه‌های شیراز و ادارۀ شهرداری به طور روز مزد استخدام کرده و از این راه کمکی به زندگانی آنان می‌شد.
واقعه تأسف‌آوردیگراقدام شهربانی دراعزام عده‌ای کارگراز فارس برای کارخانه‌ های شاه در گرگان ومازندران بود. حقوق این کارگران کم، رفتارمأمورین بسیارخشن و ظالمانه، محل زندگانی آنها ناسالم و اغلب مبتلا به مرض مالاریا می‌شدند و با حال بیماری به شیراز برمی گشتند ولی شهربانی مرتب دسته دیگری را به شمال اعزام می‌داشت. کسان این افراد مرتب مزاحم استانداری و فرمانداری بودند ولی افسوس که از ما کاری ساخته نبود. مشکلات کار مازندران و تبعید ی‌ها هنوز حل نشده بود که تهران به شهربانی دستور داد عده‌ای کارگر از آباده و اقلید جمع آوری و به معادن سنگ مرمر بفرستد. شاه مشغول ساختمان قصر مرمر در تهران بود. کلیه مرمر آن از یزد می‌آمد و چون در آن منطقه کارگر کافی نبود ادیب السلطنه رادسر رئیس پلیس تهران مأمور مخصوص برای فرستادن سنگ مرمر زیادتر به تهران شده و از این رو به جمع آوری کارگر از فارس همت گماشت. این گروه کارگران در روز ده ساعت درمعدن کارمی‌کردند و دولت فقط خوراک آن‌ها را تأمین می‌کرد. دربارهیچ گونه اعتباری برای مزد کارگران نداشت. علاوه برکارگر، شهربانی کلیه کامیون‌های مردم را برای حمل سنگ مرمر مصادره می‌کرد. این فشارها و ظلم انسان را یاد شعرخاقانی می انداخت.

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان
[خاقانی ]

آری این کاخ مرمر که با خون دل وعرق جبین هزاران کارگر یزدی و فارسی و دسترنج صدها صنعتگراصفهانی و مشهدی و کاشانی ساخته شد، به پدر و پسر وفا نکرد. رضا شاه درهمان سالی که ساختمان کاخ به پایان رسید از کشور تبعید و درغربت جان سپرد. پسرش هم با خفت و مذلت مانند یهودی سرگردان سالهای آخرعمر خود را از شهر به شهری و از کشور به کشوری فرار کرده و بالاخره در مصر به خفت جان داد. نفرین و نفرت صدها هزارایرانی بدرقه راه پدر و پسر بود.

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
[ ناصر خسرو] * نصرالله سيف پور فاطمي« گزند روزگار» ، ناشر: شيرازه – 1379 – صص 109 – 107

◀ در کتاب « گذشته چراغ راه آینده است» آمده است: اینک قسمتی از فجایعی را که بنام اسکان عشایر در آن دوران انجام یافته با استناد به روزنامۀ نیمه رسمی اطلاعات که دروابستگی آن هیئت حاکمه شبهه‌ای نیست، نقل می‌‌کنم: اماغلب خانواده‌هاي عشايرپول نداشتند وسرمايۀ آنها منحصربه چند رأس ميش، بزواسب بود. دراجرای فرمان اسكان عشاير، اين جماعت مجبوربودند تحت نظرايلخان نظامي به خرج خود خانه‌هاي دهقاني ساخته، تخته قاپو شوند و چون خودشان قادر و مايل به اجراي اين امر نبودند، لذا مأمورين اسكان چادرهاي آنان را آتش زده، و با خريد قسمت مهمي از يگانه ممر معاش آنها به ثمن‌بخس، خانه‌هاي گلين برايشان ساختند. اين خانه‌هاي مرگبار نه در تابستان گرمسير و نه در زمستان سردسيرقابل سكونت نبود. در نتيجه حاضر مي‌شدند به هرقيمتي كه شده، خود را از اين زندان نجات داده به زندگي سابق خويش برگردند. ولي مأمورين اسكان به آنها اجازه ييلاق- قشلاق كردن نمي‌دادند مگر با دريافت مبالغي به عنوان«پول جواز!». در يكي از سالها بار سنگين پول جواز و ساير تحميلات براي بعضي از طوايف قشقايي، طاقت‌ فرسا شد و قادر به تأديه آن نشدند. ايلخان نظامي هم با نهايت شدت (به عنوان اسكان) ازحركت ايل واغنام و احشامشان به گرمسير جلوگيري مي‌كرد ولي اسب و گوسفند وشترو گاو به حكم طبيعت و بادهاي سرد پاييز وطليعه زمستان حركت نموده وزنهاي پابرهنه درعقب سرآنها به راه افتادند. مردها براي تصفيۀ (حق وحساب!) با ايلخاني مشغول چانه زدن بودند. حق و حساب براي فرونشانيدن اشتهاي آقاي «ايلخان نظامي» كافي نبود و در نتيجه در وسط ماه آذر امر نظامي صادر كرد كه ايل را از وسط راه سردسير عودت دهند! گرچه عشاير موفق شدند تعدادي از گوسفندهاي خود را بگريزانند، مع‌هذا متجاوز از يكصد هزارگوسفند، هفت هشت هزار ماديان و تعداد بيشماري ازسايردامها را برگردانيدند. اين همه اغنام تا دانه آخرفنا ونابود وعده‌اي از زنهاي مستحفظ آن نيز قرباني شدند! نگارنده سال بعد در حول و حوش يك قريه استخوانهاي سيصد رأس ماديان از بهترين نژادهاي عربي را با چشم خود ديدم كه در زير برف جان سپرده بودند. آقاي مدير اگرمن بخواهم فجايعي را كه درسنوات گذشته فقط نسبت به عشاير جنوب ايران به عمل آمده و شخصاً ناظر قسمت عمدة آن بوده‌ام به رشته تحريردرآورم قطعاً كتابي به قطرشاهنامه فردوسي خواهد شد..»( اطلاعات روزانه شماره 471-28/8/20«رفع شبهه بين دامپروري…»ا. شيرواني) . (صص24-23
عباس مسعودی می نویسد : «… شاید باورنکنید ، یکعده از سرمایه دارها و ملاکین عشایر که به لذت زندگانی آرام و فواید کشاورزی پی برده و دهات خوب و با اسلوبی ساخته طایفه عشیرۀ خود را شخصاً یا بکمک سایرملاکین اسکان نموده و برای پرورش دامهای خودشان ترتیب صحیحی از قبیل تغییر نژاد و بومی‌‌نمودن آنها بهوای سردسیرو گرمسیرمی‌دادند، بقدری مورد بغض و ایذاء مأمورین اسکان وهمدستان محلی آنها واقع می‌شدند که بالاخره از هستی ساقط و منظم به سایرین می گردیدند.
… برای اجرای این منویات بدواً چادرهای سیاه را آتش زدند… و گفتند چون شاه از چادر سیاه بدش می آید، چادرهای سیاه را آتش زدند… و گفتند چون شاه از چادر سیاه بدش می آید، چادر سفید بزنند. ولی فلسفۀ چادرهای سیاه عشایر اینست که آنها را از موی بز می بافند که نفوذ ناپذیر است و این چادر در تمام فصول آنها را در برابر باد و باران حفظ می‌‌کند. در داخل آن آتش روشن می‌‌کنند در صورتیکه چادر سفید از این مزایا محروم است.
… خلاصه تحت تأثیر این عوامل و فجایع بزرگترین ثروت ملی ایران روبزوال و نیستی نهاد و لطمه و صدمات فراوانی کشید که همۀ نتیجۀ آن طرز حکومت بود!
… و اگر بدین منوال پیش می رفت، چیزی نمی گذشت که کشور تولید کننده و پرورش دهندۀ دام ، مجبور می‌شد گوسفند را هم از آرژانتین با گوشت کنسرو شده را از استرالیا خریداری نماید.»

* «گذشته، چراغ راه آینده است» – نشر، از جامی – 1355 – صص 15 -14

◀ مرتضي قليخان، اقبال‌السلطنه ماكويي

مرتضي قليخان، اقبال‌السلطنه ماكويي فرزند تيمورخان اقبال‌السلطنه حكمران ماكو و سرحددار ايران و رييس ايل بيات‌هاي ماكو. وي از طرف دولت مامور حفاظت از سرحدات ايران با دولت عثماني و روسيه بود. وقتي فرمان مشروطيت صادر شد، در مقام مبارزه برآمد، ولي مشروطه‌خواهان آذربايجان او را تعقيب كردند. به خاك قفقاز رفت و مشغول تحريك شد. آشوب و ناامني بالا گرفت و مردم در فشار قرار گرفتند. با قوايي كه در قفقاز فراهم كرده به ماكو حمله نمود. مشروطه‌خواهان را منكوب ساخت و مجددا قدرت را در دست گرفت. با مشروطه مخالف بود و در بلواي تبريز به مشروطه‌خواهان لطمه‌هاي سنگيني زد. تا كودتاي 1299 قدرتمندترين خان آذربايجان بود.سرلشكر عبدالله طهماسبي كه به فرماندهي لشكر آذربايجان منصوب شد، برنامه اصلي‌اش از بين بردن اقبال‌السلطنه بود. با وي طرح دوستي ريخت، چند بار به ماكو رفت. به وي صميميت نشان مي‌داد، تا اينكه يك روز كه به ماكو رفته بود پس از صرف غذا هدايايي براي سردار سپه مطالبه كرد. خان ماكو از خزانه پر و پيمان خود هداياي ذي‌قيمتي به سردار سپه داد، حتي مقاديري جواهر و اشياي نفيس به اميرلشكر بخشيد. هنگام خداحافظي طهماسبي از او خواهش كرد در اتومبيل فرمانده لشكر بنشيند تا مقداري از راه را با هم طي كنند و مذاكره نمايند. وقتي اتومبيل از ماكو فاصله گرفت، در اولين آبادي سردار خواست از اتومبيل پياده شود و به ماكو بازگردد، ولي فرمانده لشكر به او اعلام داشت كه طبق دستور دولت توقيف است.

سردار متاثر شده و گفت من و پدرانم سال‌هاي سرحددار اين آب‌وخاك و در دولت‌خواهي ضرب‌المثل بوده‌ايم. من براي خدمت به شاه حتي با ملت جنگ كردم تا ياغي نبودن خود را اثبات نمايم. براي توقيف من اينقدر مقدمات لازم نبود. ما سپر بلاي شما مامورين هستيم. پادشاه پس از ما به شما خواهد پرداخت.
هر طور بود طهماسبي،‌ اقبال‌السلطنه را با خود به تبريز آورد و محبوس نمود، ولي ظاهرا در زندان وسايل رفاه او را فراهم ساختند و همه روزه اميرلشكر براي ديدار او به زندان مي‌رفت و وعده استخلاص او را مي‌داد. در مدتي كه در زندان بود مامورين طهماسبي خزائن جواهرات و اشياي قيمتي او را ضبط كردند و به طوري كه شنيده شد اين ثروت تمام و كمال تحويل سردار سپه گرديده است. اقبال‌السلطنه در زندان مرد و معلوم نيست به مرگ طبيعي از دنيا رفته يا به دست عمال دولت به قتل رسيده است. (1 )
جعفر، آقازاده در «بررسي زندگي و اقدامات اقبال السلطنه ماكويي» در بارۀ قتل اقبال السلطنه و غارت اموال وی توسط رضاخان بدین‌سان شرح می‌دهد: سرلشگر امیر طهماسبی والی نظامی آذربایجان در این دوره رابطه ای ظریف و ماهرانه با ایلات و عشایر منطقه برقرار کرده بود. او سعی در جلب قلوب و محبت متنفذین منطقه داشت و رابطه خود را با آنها نزدیک می‌کرد تا در آينده از اين روابط استفاده نمايد. در راستاي اين هدف ، امیر لشکر طهماسبی در 24 تیر ( 1302) به ماکو مسافرت کرد و حدود 11 روز در این منطقه اقامت کرد . او هدف خود از این مسافرت را ملاقات با رؤسای طوایف منطقه و امیدوار کردن آنها به الطاف سردار سپه اعلام کرد . او در این سفر با اقبال السلطنه و دیگر خوانین دیدار کرد و آنها تعهد کردند که 365 خروار گندم به دولت پیشکش دهند . از طرفی اقبال السلطنه و دیگر خانها پذیرفتند که در فاصله بين ماکو و خوی راه شوسه بسازند . برای بررسی مالیاتهای عقب افتاده خوانین و پرداخت آن کمیسیونی تشکیل شد . در این سفر طهماسبی سمت ریاست اقبال السلطنه بر قشون ماکو را تأييد کرد ولی سلطان حمزه خان جلیلوند را به معاونت او انتخاب کرد.
امیر طهماسبی از این سفر چند هدف را دنبال می‌کرد . او می خواست سردار ماکو و ایلات منطقه را نسبت به دولت مرکزی و شخص رضاخان سرمهر آورد و آنها را به حفظ موقعیت خویش امیدوار نماید . از طرفی این سفر برای این بود که اقبال السلطنه و ایلات دست از مخالفتهای گذشته بردارند و نسبت به دولت مرکزی مطیع باشند . تعهدات مالي که خوانین ماکو و سردار برخلاف گذشته به گردن گرفتند حاکی از ترس آنها از قدرت دولت مركزي و آگاهي آنها نسبت به تغييرات قدرت دولت مركزي مي باشد . او در این سفر قصد اعتماد سازی در روابط خود با سردار را داشت تا سردار او را دوست و یارخود بداند تا در صورت نياز از این دوستی بهره برداری نماید . او بعداً هم دیدارهایی با سردار ماکو داشت ، ولی اقبال السلطنه هرگز به این دیدارها و ماهيت واقعي آن پي نبرد.

◀ دستگیری و قتل اقبال السلطنه

به نظر مي‌رسد تا اين دوره سردار سپه و طهماسبي بيشتر سعي داشتند تا با جلب نظر و اعتماد اقبال السلطنه ومطيع كردن او، قدرت دولت مركزي را دراين ناحيه برقرارسازند والبته با تعهداتي كه اقبال السلطنه درسفرامير طهماسبي تقبل کرد ، نويد سازش بين طرفين و ابقاي اقبال السلطنه به عنوان يك قدرت اقتصادي اما بدون اقتدار سیاسی را درمنطقه مي داد . اما سردار ماكو اقداماتي كرد كه اگر رضاخان در برانداختن او شك داشت ، ترديدش از بين رفت و مصمم به از ميان برداشتن او شد . مواردي كه خوانين درسفر طهماسبي متعهد به انجام آن شدند در واقع به معني مصالحه دولت با ايشان بود . نقض اين موارد توسط سردار منجر به واكنش شديد دولت در برابر وي شد . سردار بعد از توافق چون هميشه به خودسري عادت كرده بود و در فکر حکومت مستقل خویش بود ، علی رغم درخواست های طهماسبی ، اين موارد تعهد را بر نتافت و شروع به كارشكني كرد . با تحريكات سردار ، عشايرماكو دوتن از قزاق هاي شهر را بدون دليل به قتل رساندند . ازطرفي او اگرچه تعهد كرده بود كه هزينه ساخت راه شوسه ماكو به خوي را به همراه ديگر خوانين بپردازد ولي از اين كار امتناع كرد. از سويي ديگر سردار با نوشتن نامه هايي به سران عشاير منطقه آنها را به شورش عليه دولت برانگيخت ولي آنها حاضر به اين كار نشدند و نامه هاي سردار را به نزد امير لشگر طهماسبي فرستادند . با اين اقدامات ، سردار راه هرگونه صلح به روي رضاخان را بست و وي بهانه خوبي براي برانداختن اقبال السلطنه پيدا كرد . رضاخان ، طهماسبي را كه توانسته بود اعتماد سرداررا بدست آورد ، مأموردستگيري وي كرد . او در29 مهر سال 1302 به ماکو نزد اقبال السلطنه رفت و با نیرنگ و خدعه او را دستگیر نموده و روانه تبریز کرد . طهماسبي وظيفه اش را به خوبي انجام داد؛ بطوري كه اقبال السلطنه به قول همسرخويش آنقدربه طهماسبي اطمينان پيدا نموده بود كه گمان نمي كرد وي را دستگير نمايد وگرنه مي توانست به شوروي فرارنمايد. گویا سرداربه حمایت شوروی ها و پناه دادنشان به خودش مطمئن بود ، این امرشاید نشانگرروابط پنهانی دیگر وی با آنها و سازش های میان ایشان باشد ، اما این مسأله به دلیل فقر منابع درحال حاضر برای ما پنهان است . طهماسبی بعد از دستگیری اقبال السلطنه بيانيه اي منتشر کرد که به دلیل اهمیت آن ، قسمتهايي از آن را در زير مي آوريم :
دراینموقع سردار اقبال السلطنه ماکوئی را دستگیر و اعزام تبریز نمودم همان اقبال السلطنه خائن را که از ذکر مفاد مراسلات خیانت کارانه متعدد مشارالیه …. خودداری می نمایم. و با قلب سرشار از فرح ؛ صمیمانه بعموم لشگریان که رشته فتوحات پی در پی در اثر شجاعت و عزم راسخ آنان سرتاسر آذربایجان منور شده است تبریک گفته به برادران و رعایای ستم کشیده آذربایجان عموماً و نواحی ماکو و خوی خصوصاً بشارت داده تبریک می گویم….. ماراست که از خالق متعال ، عظمت و قدرت یگانه ناجی ایران حضرت اشرف وزیرجنگ و فرمانده کل قشون دامت عظمته را مسئلت نماییم… اكنون اكراد رشيد ماكو با خيال راحت قدم به صحنه خدمتگزاري گذاشته و براي ثبوت ادعاي خود امنيت فوري فرا گرفته سرتاسر ماكو را بشارت ميدهند.اكنون رؤساي طوايفين كه از كثرت ظلم و تعدي اقبال السلطنه چندين سال بماكو نيامده بودند ، بواسطه اطمينان و انتظاري كه بمراحم يگانه سرپرست حقيقي قشون پيدا نمودند تقاضاي آمدن به تبريز را نمودند و عنقريب حركت مينمايند….» این پیام در تاریخ سوم آبان 1302 از بازرگان صادر شده است . لحن حماسی این بیانیه نشان از اهمیت قدرت سردار ماکو در نظر دولت مركزي مي باشد . از طرفی طهماسبی ، سردار را خائن به وطن ذکر می‌‌کند و می نویسد که از ذکر نامه های خیانت کارانه او خودداری می‌‌کند ، منظور طهماسبي شايد نامه هاي اقبال السلطنه به اكراد مي باشد كه در اين نامه ها او آنها را به شورش عليه دولت تحريك كرده بود . در اين نامه وي در صدد به دست آوردن دل اكراد منطقه بوده و با ايشان به توافق رسيده كه آنها براي اثبات حسن نيت خود به تبريز بيايند . با اين سياست ، او زيركانه سرنوشت اكراد را كه قدرت نظامي منطقه در دست آنها بود ، از اقبال السلطنه كه ياغي معرفي شده ، جدا مي كند تا از شورشهاي احتمالي آنها در اثر دستگيري اقبال السلطنه جلوگيري نمايد . اكراد هم تسليم در برابر دولت مركزي را به شورش و حمايت از اقبال السلطنه ترجيح دادند .
اقبال السلطنه مدتی در تبریز زندانی بود که خبر مرگ او بعد از چند روز به سکته قلبی اعلام شد . اما از همان زمان درباره نحوه ي مرگ او سوء ظن پیدا شد و بعداً هم کسانی چون تیمورتاش ، فیروز و دیگران با همین سکته های رضاشاهی کشته شدند . بهبودی پیشکارِ رضا خان مي نويسد که اقبال السلطنه به دار آویخته شد . مکی معتقد است که او را بوسیله آمپول و تزریق سم کشتند ، دولت آبادی معتقد است که او را اعدام کردند ، ولی خانواده او معتقد بودند که سردار ماکو نه اعدام شد ، نه به دار آویخته شد و نه سکته کرد ، بلکه در زندان مسموم شد . مستوفي معتقد است كه خود سردار سپه دستور قتل اقبال السلطنه را صادر كرده بود و امير طهماسبي بدون اجازه او نمي توانست اين كار را انجام دهد . از همه اين اشارات مي توان به اين نتيجه رسيد كه اقبال السلطنه به دستور رضاخان كشته شد ، نه اينكه به مرگ طبيعي مرده باشد .
امیر طهماسبی بعد از دستگیری اقبال السلطنه ، عده ای از افراد پادگان نظامی را در کاخ سردار كه خزانه او در آنجا قرار داشت ، مستقر کرد و آنها خدمه قصر را بیرون کردند . بعد از مرگ سردار بیشتر خزائن او بوسیله مأمورین مخصوص امیر لشگر و یا شاید توسط خود او مصادره و به تهران فرستاده شد. اين نوشته مستوفي را سندي كه از كارگذاري آذربايجان در تبريز در تاريخ 11 دي 1302 صادر شده تأييد مي نمايد : « پولهای اندوخته شده و استعدادهای آقای اقبال السلطنه که یکی از صاحبمنصبان نظامی از طهران برای حمل آن آمده بود تحویل و به طهران حمل فرمودند.» . ميزان اين اموال مصادره شده بسيار زياد بود بطوريكه زن سردار مي گويد كه اين اموال را بار چهل شتر كردند و به تبريز و از آنجا به تهران فرستادند. پسر سردار سالها بعد ادعا کرد که میزان خسارت وارد شده از سوي رضاخان به اموال آنها حدود دو میلیارد ريال بوده است . در میان این اموال چندین شمشیر مرصع و جواهر نشان و جواهرات سردار بود که چند میلیون ارزش داشتند . عین السلطنه هم اشاره می‌‌کند که قورخانه او را هشتصد شتر به تبریز حمل کرد. . امين الشرع هم مي نويسد كه 28 صندوق پول نقره ، 4 صندوق پول طلا و قورخانه وي را با 18 شتر به تهران فرستادند. صرف نظر از درستي اين مبالغ و آمارها ، اقبال السلطنه به طور موروثي ثروت هنگفتي داشت كه با قتل وي بيشتر اين اموال مصادره شد .
بدون ترديد تمام یا قسمت بيشتر ثروت مصادره شده اقبال السلطنه به رضاخان رسید و این ثروت او دومین منبع ثروت هنگفت رضا شاه ( منبع اول ثروتش اموال امیر عشایر خلخالی بود) گردید و مبلغی هم از اين ثروت صرف هزینه های وزارت جنگي كه هر روز در حال گسترش و بازسازي توسط رضاخان بود ، گردید . رضاخان معتقد بود كه طهماسبي قسمتي از اموال اقبال السلطنه را به خود اختصاص داده است. و به اين علت از وي عصبانی بود ولی طهماسبی خود این مسأله را انکار می‌کرد. مستوفی هم معتقد است که در این میان چیزی از ثروت خان ماکو به طهماسبی نرسید و رضاخان تمام اين اموال را خود صاحب شد و از آن چیزی به خزانه دولت داده نشد . بعداً مصادره اموال اقبال السلطنه و دیگران و تحویل ندادن آنها به خزانه دولت مركزي و اختصاص آنها به خود یکی ازموارد استیضاح مدرس و اقلیت مجلس پنجم از سردارسپه بود که به جایی نرسید رضاخان تنها به ضبط اموال سرداراکتفا نکرد بلکه قسمتی از املاک او را هم ضبط کرد؛ ولي جزئيات اين امرروشن نيست .
پس از دستگیری و زندانی شدن اقبال السلطنه ، در ماکو حکومت نظامی اعلام شد و یاور معین السلطنه به فرمانداری نظامی ماکو و سلطان حمزه خان جلیل وند به ایلخانی طوایف ماکو برگزیده شد . بعد از مرگ سردار هیچ عکس العملی از بازماندگان و نوکران او نشان داده نشد . از اين امر مي توان نتيجه گرفت كه اگر سردار تهدیدی برای قدرت رضاخان محسوب می‌شد و قدرت و توان لازم برای مقابله با دولت را داشت ، حتماً بازماندگان او علیه دولت مرکزی بعد از مرگ سردار می شوریدند . سردار در این مواقع قدرت جنگی خویش را از دست داده بود « مردی بود بعدت در اقلیت و بثروت در اکثریت» و تنها ثروت هنگفتش عامل اقتدار وی بود و نمي توانست تهديدي عليه حاكميت دولت مركزي باشد . قدرت و استقلال عمل سردار در منطقه نه به علت اقتدار ذاتي اش بلكه به علت ضعف قدرت دولت مركزي بود كه به متنفذيني نظير سردار اجازه مخالفت با دولت مركزي را مي داد . رضاخان در ظاهر ابتدا قصد داشت تا او را بعد از قبول اقتدار دولت مرکزی در قدرت اقتصادی خویش به عنوان زمیندار در منطقه ابقا نماید اما تحریکات وی در منطقه و عدم فرمانبرداری کامل از دولت مرکزی سبب مرگش شد . ثروت افسانه ای سردار و امید دست یافتن به آن هم از عوامل قتل وی توسط رضاخان سردار سپه بود . سردار سابقه ای نیکو در ذهنیت ایرانیان و مردم منطقه نداشت. قتل و عامهای مردم آزادی خواه منطقه در جریان مشروطه ، خودسریهای بعد از مشروطه و سیاست گرایش به کشورهای همسایه و بویژه روسیه سبب نفرت مردم منطقه و دیگر نقاط کشور از وی شده بود . او وجهه ای ملی برای خود نساخته بود که دولت و مردم خواهان حفظ وی در منطقه باشند . بعد از قتل وی از سوی سیاسیون اعتراضی جدی به مرگ وی نشان داده نشد ( 2 )

منابع:
1 – دکتر باقر عاقلي « شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر ايران» جلد اول – نشر گفتار – ۱۳۸۰ – صص 168 – 167
2 – جعفر، آقازاده «بررسي زندگي و اقدامات اقبال السلطنه ماكويي» – سایت حوزه

http://www.hawzah.net/fa/thesis/thesisview/81688

◀ سردار عزیز الله معزز

سردار عزیز الله معزز فرزند یارمحمدخان سهامالدوله بجنوردى است كه قریب یك قرن پدر و خودش و خانوادهاش در ولایت بجنورد حكومت داشتند. دو عشیره بزرگ از اكراد به نام زعفرانلو در قوچان و شادلو در بجنورد و اسفراین و جوین و نردین از قدیم سكونت داشتند و به زراعت و تجارت و سرحددارى مشغول خدمت بودند.
ناصرالدین شاه در اواسط سلطنت خود بجنورد و استرآباد و اسفراین و نردین و شاهرود را به یارمحمدخان سهامالدوله رئیس عشیرهى شادلو سپرد. پس از درگذشت سهامالدوله، عزیزاللهخان سردار معزز حاكم بجنورد شد و آن منطقهى وسیع را كه سرحدى بزرگ بین ایران و روسیه است، حفاظت و حراست مىكرد. سردار معزز مردى لایق و شجاع و دستودلباز بود، همیسشه سفرهاى گسترده داشت و مردم از خوان او بهرهمند مىشدند. سردار حقوق و رسومات دولتى را نیز به خوبى مىپرداخت. در سال 1297 ش وثوقالدوله رئیسالوزراى وقت بنا به تقاضاى برادرش قوامالسلطنه، فرمانرواى كل خراسان و سیستان اداره استرآباد را هم ضمیمه حكومت بجنورد كرد. سردار معزز در طغیان خداوردى با تفنگچیان خود به شیروان رفت و با كمك ایل تیمورى و بربرى و ژاندارم آن یاغى معروف را شكست داد. سردار معزز به معناى واقعى مردى وطنپرست و ایراندوست بود و هرگز رنگ خارجى نگرفت.
در سال 1301 امیرلشكر حسینآقا خزاعى فرمانده لشكر جدیدالتاسیس خراسان یك فوج سرباز به ریاست سرهنگ مهدىخان به بجنورد فرستاد و در آن خطه پادگان تاسیس نمود و چون فرمانده پادگان میل به چپاول و غارتگرى داشت و سردار معزز را مانع كار خود دید و با هزاران حیله و دسیسه فرمانده لشكر را فریب داد و او را به اخراج سردار از بجنورد راضى كرد. سردار شخصا به تهران رفت و دور از غوغا و سروصدا و توسل و تشبث، به استراحت و دید و بازدید پرداخت. با رفتن عزیزاللهخان به تهران و شرارت سرهنگ مهدىخان تركمانان سر و صدا راه انداختند و از بجنورد قوائى براى سركوبى آنها فرستاده شده ولى قواى دولت در یك شبیخون تار و مار شد. سربازان فرار كردند و اساسا فوج بجنورد از هم گسیخته شد و دولت نیز متوجه شد كه وجود سردار در آن منطقه لازم است و به وى تكلیف كرد به بجنورد رفته امور حكومت را كماكان بر عهده بگیرد و به پاس خدمات گذشته نیز شمشیرى مرصع به او دادند. هنگام بازگشت وى از تبعید تهران از طرف مردم و رعایا استقبال بىسابقهاى به عمل آمد و او مجددا بر سریر قدرت استوار گردید تا اینكه خزاعى به تهران احضار شد و سرتیپ جانمحمدخان امیرعلائى بجاى او نشست كه پس از مدتى كوتاه «فرعون خراسان» لقب گرفت. او تصمیم داشت در همان نخستین ماههاى حكومت خود را در خطهى خراسان، سردار معزز را از بین برد و دوباره قواى بجنورد را تقویت نماید. جانمحمدخان فوج بجنورد را تقویت نمود و سرهنگ عربشاهى را به فرماندهى آنجا گمارد و به وى دستور داد سردار معزز را دستگیر و به مشهد اعزام دارد. سرهنگ عربشاهى براى دستگیرى او اقدام كرد ولى سردار پیغام داد اگر منظور رفتن من به خراسان است، نیازى به توپ و تفنگ نیست، من خود فورا به مشهد خواهم رفت وچنین هم كرد. ولى مثل اینكه ریش سفیدان و معمرین بجنورد این بار بر آنها الهام شده بود كه این رفتن سردار بازگشتى ندارد، بنابراین به شدت با حركت وى به مشهد مخالفت كردند و به وى متذكر شدند كه هم خود را به خطر مىاندازد و هم مارا زیر چكمه قزاقان له خواهى كرد.
ولى عزیزاللهخان به این گفته وقعى نگذاشت و با چهار برادر و دامادش و فراشباشى و چند نفر تحت حفاظت سلطان ساعدالسلطان و بیست نظامى، راه مشهد را پیش گرفت. در قوچان سلطان نورالله میرزا جهانبانى از طرف جانمحمدخان با دو كالسكه به آنها برخورد مىكند و سردار با كسان خود سوار كالسكه شده به مشهد عزیمت مىنمایند.

در راه مشهد نورالله میرزا به ظاهر نهایت عزت و احترام را در حق سردار معزز و كسان او ابراز مىدارد و بعد از ورود به مشهد، نورالله میرزا براى راپورت نزد سرتیپ جانمحمدخان مىرود و كسب تكلیف مىكند. تكلیف معلوم شد. همه در قلعه بیگى مشهد حبس شدند اما چه حبسى! اتاقى تنگ و تاریك و كثیف و غذاى آنها نان خالى بود. در میان رجال و بزرگان كشور كه در آن ایام دستاندركار بودند، امیراقتدار انصارى وزیر داخله، روابط بسیار نزدیكى با سردار معزز داشت و همین امیراقتدار بود كه سردار معزز را به سردار سپه معرفى و ضمانت كارهاى او را و فرمانبرداریش را نموده بود. جانمحمدخان و ایادى او و طراحان نقشههاى شیطانى او به این موضوع آگاهى داشتند و قبلا مقدماتى فراهم كرده بودند و آن نامهاى بود كه با امضاى جعلى سردار معزز به پاریس براى سلطان احمدشاه نوشته بودند و این نامه در پاریس به وسیلهى ایادى سردار سپه به تهران ارسال شده بود و رضاخان سردار سپه به محض خواندن نامه، بدون تحقیق و اثبات صحت یا سقم آن، اقدامات حاد خود را آغاز كرد. اولین اقدام تند وى، زندانى نمودن امیرلشكر امیراقتدار وزیر داخله بود و بعد هم جانمحمدخان امیرعلائى را در حیات یا ممات سردار معزز مختار و تصمیم گیرنده نموده بود.با بازداشت امیراقتدار، دیگر هیچگونه حمایتى از سردار معزز امكان نداشت بشود و فرعون خراسان تصمیم به قتل او گرفت تا بتواند به غارت جواهرات و دارائى او بپردازد.
ظاهرا یك دادگاه نظامى تشكیل شد و سردار معزز با دو برادر جوان و بىگناه و داماد و سه نفر دیگر كه در مجموع هفت نفر مىشدند، به دار كشیده شدند و بدین ترتیب جانمحمدخان به غارت دارائى او پرداخت.
خبر مرگ سردار معزز و نزدیكانش در بجنورد هنگامهها برپا كرد. اهالى بجنورد و افراد ایل شادلو قیام كرده نظامیان را در شهر محاصره كردند. از تهران سرهنگ پولادین با فوج خود به بجنورد عزیمت نمود و عدهاى هم از چریكهاى محلى از قوچان و درگز به یارى ساخلوى بجنورد شتافتند. سرتیپ جانمحمدخان هم براى سركوبى مردم بجنورد و ایل شادلو، به بدرانلو رفته پس از بازدید فوج پولادین وارد بجنورد شد و به كشتار دستهجمعى دست زد. روزنامهى رویتر در شمارهى 1872 خود چنین نوشته است:… ده نفر از مشایخ محلى در خود بجنورد و ششهزار و پانصدوچهل و چهار نفر از روساى اشرار كه دستگیر شده بودند در میدان حزب اعدام شدند.
بعد از اعدام سردار معزز، سرتیپ جانمحمدخان مامورینى به بجنورد فرستاد تا آنچه از نقدینه و جواهر و فرش و گوسفند دارد تصرف نمایند. سردار پنج بسته جواهر مرغوب و ممتاز داشت كه قسمت اعظم آن به جانمحمدخان داده شد. تعداد زیادى قالى و قالیچه به مشهد حمل گردید. تعداد اسبها و گاو و گوسفندى كه از بجنورد و قراء مجاور مانند اسفراین و نردین ضبط و به مشهد برده شد، فوقالعاده زیاد بود و تمام آنها فروخته شد و پول آن به جیب جانمحمدخان وارد شد.»( 1)
«فرمانده لشكر شرق پس از سركوبي تركمن‌ها و جمع‌آوري ثروت فراوان و دار زدن سردار معزز بجنوردي، ديگر كمتر توجه به امور نظامي داشت چون ضمن فرماندهي لشكر، استانداري و نيابت توليت آستان‌قدس رضوي را عهده‌دار و مرتبا به جمع‌آوري مال مشغول بود. حقوق و جيره افراد حيف و ميل مي‌شد. در نتيجه پادگان مراوه‌تپه به فرماندهي سروان لهاك‌خان به علت نرسيدن حقوق و جيره سر به شورش برداشتند. نخست شهرهاي درگز، شيروان و قوچان را تصرف كرده به سمت مشهد حمله نمودند و اعلام جمهوري كردند و در بجنورد عده‌اي از افسران را كه با آنها همكاري نكرده بودند به جوخه آتش سپردند. چون سرتيپ جان محمدخان قادر به جلوگيري از قيام لهاك‌خان نبود فورا نيرويي از تهران متشكل از پياده و توپخانه به فرماندهي سرهنگ روح‌الله جهانباني با اتومبيل روانه بجنورد گرديد و نيروي هوايي نيز به آنها كمك كرد و در نتيجه لهاك‌خان شكست خورد و به روسيه فرار كرد. رضاشاه پس از دفع لهاك‌خان متوجه شد كه شورش مزبور در اثر سوء جريان در لشكر خراسان و سوءاستفاده‌هاي سرتيپ جان محمدخان است لذا براي رسيدگي به خراسان عزيمت نمود. لدي‌الورود سرتيپ امان‌الله جهانباني را به فرماندهي لشكر خراسان منصوب نمود و جان‌محمدخان را پس از كندن سردوشي‌هايش مغضوبا به تهران روانه كرد و مدتي نيز توقيف بود و سرانجام از ارتش اخراج شد. رضاشاه اندوخته‌هاي او را گرفت و با آن حقوق معوقه افسران لشكر خراسان را پرداخت. در بجنورد نيز همكاران لهاك‌خان را كه دوازده نفر بودند اعدام كرد.
سرتيپ جان محمدخان پس از اخراج از ارتش به كار دولتي دعوت نشد. به كشاورزي پرداخت. ثروت پدري و ثروتي را كه در خراسان اندوخته بود از دست داد. تا اينكه در سال 1330 در تهران درگذشت.(2 )

* منابع :
1 – دکتر باقر عاقلي « شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر ايران» جلد دوم – نشر گفتار – ۱۳۸۰ – صص 795 – 793
2 – « همكار بي رحم رضا شاه، روزنامه دنياي اقتصاد شماره 2531 به تاريخ 26/9/90

نظر بدهید