چرا روح الله خمینی خدا را کارگر و خود را کار فرما نمود؟، گفتگوی طاهره بارئی با محمود دلخواسته (بخش دوم)

Apr 3rd, 2021 | مقالات

Delkhasteh-Mahmoud2-1 طاهره بارئی: آقای دلخواسته بدنبال گفتگوی آخرمان شما کامنت هایی دریافت کرده اید. در یکی از آنها انتقاد شده است:
بیائیم نگاه سیاسی را کنار گذاشته، نگاه گفتمان ساز درست کنیم.
و شما (محمود دلخواسته) پاسخ داده اید:
شما بیش از حد مبانی فکری آقایان خمینی و خامنه ای و ربط دادن آن به فلسفه انقلاب ۵۷، چهار کتاب پیشینی، و مبانی آن فلسفه تطبیقی جمهوریت افلاطون، ایجابیت مسیحی هگل و فلسفه تکامل انسان «تطور» خمینی است، جدی گرفته اید. مگر خامنه ای که در مجلس خبرگان اول– فقط به این عنوان که «مجتهد متجزی» است- پذیرفته شد، چنین سوادی داشت که ایشان را به این مقامات ارتقاء می دهید؟ یعنی ایشانی که گفت، باید خون بر مردمی گریست که من ولی فقیه آن ها باشم؟

دیگر اینکه، لطف کرده و نشان دهید که از چه زمانی آقای خمینی فلسفه هگلی را تحصیل کرده بود و به فرض هم که اینگونه باشد، از آن روح مجرد هگلی که در غرب و فقط در غرب به مرحله خودآگاهی می رسد و در دولت قیصر آلمان تجسم می یابد، چگونه می توان ولایت فقیه را در «شرق نیمه خود آگاه» استخراج کرد؟
البته می توانید به افلاطون و بخصوص به ارسطو ارجاع دهید، چرا که ارسطو در حوزه های علمیه بعنوان معلم اول شناخته می شود، و در نتیجه شناخته شده به نخبه گرایی افراطی و ضد زن. اینکه اولین رئیس جمهوری، مکرر حوزه های علمیه را «غربزده قدیم» توصیف می کرد، از جمله به این علت بود.
ولی باز نیاز دارید توضیح دهید که چگونه نظریۀ ولایت فقیه که در واقع جعلی در اسلام تشیع است و تمامی مراجع تقلید زمان و از جمله آقای خمینی آن را رد کرده بودند، یکدفعه از دهان آقای خمینی در نجف سر در آورد و به ناچار آیت الله خویی در چندین جلسه آن را نقد و رد کرد. بخصوص اینکه می دانیم، خمینیِ قم، بقول آیت الله منتظری، بشدت با ولایت فقیه مخالف بود. به بیان دیگر، ایشان که در بیشتر عمر خود سلطنت طلب بودند و طرفدار کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ و آن کودتایِ آمریکایی- انگیسی را سیلی خوردن مصدق از اسلام، توصیف می کردند! و رابط بین آیت الله بروجردی و شاه بودند و از انقلاب می ترساندند، چگونه شد که ناگهان سر از نظریۀ مهجور ولایت فقیه در آوردند؟
طاهره بارئی: رابط بین آقای بروجردی و شاه؟ نمی دانستم. بله ادامه دهید … گوش میکنیم.
ادامۀ پاسخ (محمود دلخواسته): گفتم باز نیاز دارید توضیح دهید که اگر آقای خمینی واقعاً به ولایت فقیه باور داشت، چگونه شد که در پاریس دم از ولایت مردم نزد و اعلام کرد که در اسلام «میزان رأی ملت است» که نفی ولایت فقیه است و چگونه شد که امضای خود را زیر پیش نویسِ قانون اساسیِ خالی از ولایت فقیه گذاشته و اصرار داشت که آن به رفراندم گذاشته شود و اگر اصرار مرحوم بازرگان برای ایجاد مجلس مؤسسان و پیشنهاد بینابینی آیت الله طالقانی برای ایجاد مجلس خبرگان، نبود، ما صاحب قانون اساسی بدون ولایت فقیهی می شدیم که در آن تنها منبع مشروعیت و قانونیت، رأی مردم بود؟

می بینید که نمی شود فلسفه را از سیاست جدا کرد و هر جدا کردنی، راه به بیراهه می برد و هر تحقیق آکادمیکی، همانگونه که در تز خود نشان داده ام، رابطۀ صفر و عدد، بین فلسفه و سیاست برقرار نمی کند.
طاهره بارئی: و من از شما سؤال می کنم، چرا خمینی از آنچه سیلی خوردن مصدق می نامید، شادمان بود؟ طوری از این سیلی خوردن حرف می زد، آدم فکر می کرد، چقدر خود او دلش می خواسته به مصدق سیلی بزند؟ و چرا باید اینرا دوست می داشت؟ کدام فرد علاقمند به منافع ملی و مردان و زنان بزرگ سرزمینش، ممکن است دلش بخواهد به آنها سیلی بزند؟ قضیۀ سیلی خوردن از اسلام چه بود؟ در این جمله، اسلام جای چه کسی نشسته است؟ من یاد حرف چرچیل نخست وزیر متوفیِ بریتانیا می افتم که از شکست مصدق که او را گویا جوجه اردک زشت می نامید (شما مرا تصحیح خواهید کرد، اگر غیر از این بود)، ابراز آسوده خیالی کرده است.
محمود دلخواسته: اینکه چرچیل چنین توصیفی از مصدق کرده باشد را تا بحال نشنیده بودم و البته تعجبی هم ندارد.  چرا که چرچیل عادت داشت که مخالفان استعمار انگستان را با زبان تحقیر مورد خطاب قرار دهد. برای مثال، گاندی را “وکیل فتنه گر” یا “کافر/ مسلمان! نیمه عریان” توصیف می کرد. چرچیل، نقشی اساسی در تغییر نظر آمریکا نسبت به مصدق و در مساعد کردن آن دولت با کودتا بازی کرد.
اما اینکه چرا خمینی کودتای آمریکایی- انگیسی را سیلی خوردن او از اسلام توصیف کرد، آیت الله منتظری گفته بودند که خمینی، آیت الله کاشانی را هم قبول نداشت و معلم سیاسی خود را آیت الله بهبهانی (مأمور انگیسی ها)، می دانست.  البته بهبهانی نقشی اساسی در کودتا بازی کرد و آقای خمینی هم در این نقش ایشان را همراهی کردند. البته در روانشناسی استبداد، “مخالف سیاسی” را باید “دشمن” شمرد تا حذف او به هر قیمت توجیه پیدا کند. این را می دانیم که آیت الله کاشانی خواستار اعدام مصدق بوده است و بنابر این آیت الله بهبهانی هم باید بیش از کاشانی خواستار اعدام مصدق بوده باشد. ولی بعلت محبوبیت فوق العاده مصدق، نه فقط در ایران که در آسیا و آفریقا (برای مثال می دانیم که الهام گر جمال عبدالناصر در ملی کردن کانال سوئز، مصدق بود)، و حتی در میان بسیاری مردم آمریکا، اعدام مصدق بهای بس سنگینی را به دولت های آمریکا و انگستان تحمیل می کرد و بنابر این تصمیم گرفته شد که ماشین اعدام از دکتر فاطمی بالاتر نرود.
در کنار این، بگذارید اشاره ای به توصیف روانیِ آیت الله زنجانی از آقای خمینی داشته باشم که او را “آخوند ده” دانسته بود که نه تنها تحمل آخوند دیگری را نمی کند، بلکه اگر کدخدای دهی با ٨ خانوار بشود، آن ده را بهم می ریزد. و یا اشاره ای بکنم به نقل قول سید حسین خمینی از پدرش سید مصطفی خمینی، در جریان کودتای خرداد ۶۰، که اگر مردم می دانستند که پدرش چه خوی جنایتکاری دارد، دنبال او نمی افتادند.
بازهم در کنار این بگذارید، فتواهای ایشان را در مورد از بین بردن مخالفان اسلام (بخوانید مخالفان او) که ارتش امام زمانی اهل نماز و روزه او می توانند همه کار، از جمله دروغ گفتن و بهتان زدن و شراب خوردن و … برای این وظیفه انجام دهند، بیاد آورم.
آن فتواهای آقای خمینی، حتی ناقض فقه سنتی در قضاوت بودند که صد با گناه از مجازات رستن، بهتر از این است که یک بی گناه مجازات شود. ولی آقای خمینی گفتند که حتی یک در میلیون احتمال بدهید که کسی مجرم است، همه را مجازات کنید.
در مورد شقاوت و بیرحمی بی حد و حصر آقای خمینی، آقای محمد جعفری، مدیر روزنامه انقلاب اسلامی که در جریان کودتای خرداد ۶۰ دستگیر و بیش از پنج سال بعد با کمک آیت الله منتظری آزاد شد، می گوید که گروهی از کارکنان روزنامه نزد آیت الله پسندیده رفته تا ایشان مداخله کرده و از دخالت های آقای خمینی بکاهد. در جریان آن دیدار، آقای پسندیده می گوید که در جریان ملی کردن نفت، ایشان طرفدار مصدق بودند و آقای خمینی، برادرشان طرفدار آیت الله کاشانی، و بعد هشدار می دهد:
گویا قرار بر این است هر عزت مندی هست، خوار و خفیف بشود، هر ریشه ای هست کنده بشودا، هر عمران و آبادی ای هست خراب بشود، هر مال و ثروتی هست غارت بشود و هر زبانی هست بریده بشود. مثل اینکه قرار بر این است“.
آقای جعفری چندین نمونه (١) از شخصیت جنایتکار و کینه توز آقای خمینی را از شاهدان عینی نقل می کنند که در اینجا به دو نمونۀ آنها اشاره می کنم:
می گویند که بعد از اعدام نوزده یا بیست نفر از امرای ارتش، خانواده های آنها برای عرضه شکایت نزد آیت الله میرزا محمد ثقفی تهرانی، پدر زن آقای خمینی می روند و اینکه به چه گناه کشته شدند. آقای ثقفی نزد آقای خمینی می رود و چای می آورند. قبل از صرف چای، ایشان از آقای خمینی علت اعدام امرا را سؤال می کند .آقای خمینی پاسخ می دهد:
انقلاب از این چیزها دارد و از این چیزها زیاد دارد” (نقل به مضمون).
با شنیدن این سخن، آقای ثقفی چای نخورده بلند می شود و خداحافظی می کند. آقای خمینی می گوید که حداقل چای خود را بخورید. ثقفی می گوید که این چای نجس است و می رود و تا آخر عمر که در سال ۱۳۶۴ فوت می کنند، دیگر با آقای خمینی دیدار نمی کنند.
آقای  جعفری، نمونۀ دیگر از کینه شتری آقای خمینی را به نقل از حاج آقا خودکار، ذکر می کنند. وقتی آقای خمینی به قم می روند، از آنجا که خانۀ آیت الله اشراقی هنوز آماده نبوده است، به منزل حاج آقا خودکار ورود می کنند. ایشان نقل می کنند که به محض اینکه آقای خمینی وارد اتاق شدند، نام پاسبانی را که در جریان دستگیری ایشان در سال ۴۲ به ایشان درشتی کرده بود، ذکر می کنند و سؤال که آیا هنوز بر سر کار است و وقتی که پاسخ را مثبت می شنوند، می گویند که آیا ایشان هنوز زنده است؟ که در واقع دستور اعدام کردن ایشان بود و انجام شد.
این نوع روانشناسی کینه توزی که پاسبانی را که سال ها پیش فقط توهینی به ایشان کرده است، فرمان اعدام می دهد، مقایسه کنید با رفتار پیامبر اسلام با اهالی مکه در زمان فتح آن که مسلمانان سال ها توسط آنها رنج دیده و عذاب و شکنجه شده و حتی عده ای از آن مسلمانان توسط آنها به قتل رسانده بودند، و فرمان عفو عمومی آن پیامبر برای آنها.
بعد فتوای تاریخی ایشان در سال ۱۳۶۷ در مورد کشتار زندانیانی که قبلا محاکمه و در پی گذراندن دوران زندان خود بودند را هم اضافه کنید– با سه سؤال از آن زندانی ها-، و اینکه در طول چند هفته در آن سال، هزاران نفر را کشتار کردند. در همان روزها نیز یکی از تاریخی ترین فتاوی خود را منتشر کردند و آن اینکه حفظ نظام، اوجب واجبات است و برای آن می شود نماز و روزه را هم تعطیل کرد و مساجد را هم ویران. و آیت الله آذری قمی، عضو شورای نگهبان، بر آن فتاوی هم افزودند که می شود برای حفظ نظام، توحید– که سنگ بنای اسلام است- را هم تعطیل کرد و اینکه سکوت آقای خمینی در برابر چنین ادعای شگفتی، نشان از موافقت ایشان داشت. چرا که آقای خمینی هر نظری را که با نظر خود مخالف می دانست، در علن زیر حملات خود قرار می داد. نمونۀ آن وقتی است که آقای خامنه ای در نماز جمعه تفسیری از ولایت فقیه را بیان کردند که آقای خمینی را خوش نیامد و در بیانیه ای سخت بر او تاخت و اینکه تو اصلاً ولایت فقیه را نفهمیده ای.
این فتوا البته بر سابقۀ طولانی جنایتکارانۀ ایشان بنا شده است. سابقه ای که بنابر آن، جاسوسی را که قرآن حرام می کند، واجب شده، آن را به درون خانواده ها نیز می برد تا جایی که مادرانی که جمود مذهبی سخت در آنها لانه کرده بود، به تبعیت از آن امامِ خشونت و نفرت، حتی فرزندان خود را لو دادند تا اعدام شوند و آقای خمینی با افتخار از آن یاد کرد. نمی دانم سرنوشت آن مادرانی که جگر گوشۀ خود را به جوخه اعدام سپردند، چه شد.
بی توجهی به جان انسان و حتی آنانی که جان خود را برای او می دادند، آنقدر بود که برای حفظ قدرت، با “خلع” ناگهانی فرماندۀ کل قوا، رئیس جمهوری بنی صدر، مانع پایان جنگ در خرداد ۶۰ شد و جنگ را که قرآن عملی شیطانی می داند، نعمت خواند و اینکه بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده ایم. و اینگونه بیش از دو میلیون ایرانی و عراقی را یا روانه قبرستان ها کرد، یا زخمی و یا معلول. وقتی هم مجبور شد که شکست را بپذیرد، آن را به خوردن جام زهر تشبیه کرد.
توضیح چگونگیِ ایجاد این خوی جنایتکارانه در ایشان به تحقیقی عمیق روانشناسانه و جامعه شناسانه در تاریخ زندگی ایشان نیاز دارد که متأسفانه تاکنون انجام نشده است. و اینکه کسی که درس اخلاق تدریس می کرده است، چگونه به چنین جنایتکاری تبدیل شده است. و یا اینکه آیا ایشان در همان سال ها که درس اخلاق را تدریس می کرده اند، آیا دارای چنین خوی جنایتکارانه و سفاکانه ای بوده است و اگر بوده است، چرا درس اخلاق می داده است؟ آیا وحشت از روحیۀ سفاک خود بوده است که او را بطرف تدریس اخلاق رانده است، یا علل دیگری داشته است؟ خلاصه اینکه تا زمانی که اینگونه تحقیقات میدانی- تئوریک انجام نشده است، ما ناچار هستیم که به دانسته ها و نظریات خود مراجعه کنیم:
توضیح اولی که به ذهن می آید، این است که قدرت برای ایجاد و حفظ و گسترش خود با خشونت همزاد است و هر قدر عطش فرد برای قدرت بیشتر باشد، بر خشونتش افزوده می شود. برای مثال ما می دانیم که در جریان اعتراضات خرداد ۱۳۴۲، شاه در خود این آمادگی را نمی دید که فرمان تیراندازی به مردم را بدهد و این اسدالله علم بود که دستور را صادر کرد. ولی همان فرد، دستور کشتار ۱۷ شهریور را صادر کرد و بعد هم به فرماندهانش گفته بود که برای حفظ تاج و تخت اگر لازم باشد، پنجاه هزار نفر را به قتل خواهد رسانید، و برای دست به آن کشتار عظیم زدن از جیمی کارتر دست نوشته خواسته بود تا برای خود پوشش بین المللی ایجاد کند، ولی کارتر با وجود حمایت زبانی، حاضر نبوده که  دست نوشته بدهد.
استالین هم در آغاز کوشش خود برای حذف مخالفان، بیشتر به روشِ اختلاف انداختن بین رقیبانش متوسل می شد، تا به خود نقش محوری بدهد. ولی بعد از آنکه هیتلر، در شبی که به شب “خنجرهای بلند” معروف شد و چند هزار نفر از کسانی را که مانع خود می دید، درجا به قتل رساند، استالینی که حالا خود را بیش از هر زمان بیشتر به قدرت نزدیک می دید و در نتیجه آمادگی اش برای بکار بردن خشونت بیشتر شده بود، روش هیتلر را بکار گرفت و حذف فیزیکی را روش اصلی خود برای حفظ قدرت کرد.
توضیحِ دیگر عنصر کینه جویی را شاید بشود (حداقل بخشی از آن را) در واکنش به دستور رضا شاه برای خلع لباس روحانیونی که مجتهد و یا محدث نباشند، یافت. یعنی وضعیتی که آقای خمینی در آن زمان در آن بود. وضعیتی که آقای محمد تقی فلسفی در توصیف آن می گوید:
آن‌ قدر روحانیون را به‌ كلانتری بردند و لباس‌ ها را قيچی كردند و عباها و عمامه‌ ها را پاره‌ كردند كه‌ نمی ‌شود احصا كرد. آنها را با لباس‌ به‌ كلانتري‌ می‌ بردند و بدون‌ لباس‌ و عمامه‌ بيرون‌ می‌ كردند تا با چشمان‌ گريان‌ به‌ منزل‌ برگردند. تا آنجا كه‌ توانستند، بی ‌اندازه‌ اذيت‌ و اهانت‌ كردند (۲).
خوب، شما تصور این را بکنید که خمینی جوان و مغرور که نه مجتهد است و نه محدث، از اینکه مبادا گرفتار شده و عبا و عمامه اش پاره گردد و لخت از کلانتری بیرون انداخته شود، چه کینه ای بدل می گرفت. کینه ای که مانند آتشی، گرچه در مکان خاصی و به علت خاصی شروع شد، ولی به سرعت تمامی خانۀ روان و روحش را در خود گرفته و آنگونه و خیلی راحت، دستور اعدام پاسبانی که پانزده سال پیش به او اهانت کرده را داد. چرا که کینه ورزی مشمول مرور زمان نمی شود. در این کانتکست، یکی از آخرین پیام های بنی صدر به خمینی بهتر قابل فهم می شود که در آن گفته بود که بزرگترین انتقامی که شاه از شما گرفت، این بود که شما را شبیه خودش کرد.
طاهره بارئی: به من گفتید که داماد خمینی طوری از حسادت بیمارگونۀ او مطلع بوده که اگر جایی می رفته و خمینی از برخورد مردم می پرسیده، دامادش اظهار می کرده، عدۀ کمی بودند، که مبادا اوقاتش تلخ شود. همینطور نقل کردید از آقای اشراقی که به بنی صدر گفته بود، وقتی جایی می روید، گزارشی از استقبال مردم به آقا ندهید، که حسودیشان می شود، من هم هرجا میروم، می گویم عده کمی آمده بودند.
آقای محمد جعفری گفته اند که بعد از انقلاب به دیدار آیت الله زنجانی رفتیم. در دیار، ایشان گفته بود که خمینی از جنس ملاهای دهات است که هیچ رقیبی را نمی تواند تحمل کند و … اینکه اگر این آقا را کدخدای یک ده با ۸ خانواده کنند، آنجا را هم بهم خواهد ریخت. می گفت که آن زمان ما صحبت های ایشان را جدی نگرفتیم و به حساب رقابت های میان روحانیون گذاشتیم.
در خاطرۀ دیگری، آقای جعفری می گوید که بعد از آزاد شدن از زندان (ایشان در جریان کودتای خرداد ۶۰ دستگیر و بیش از ۵ سال زندانی بودند و با کمک آیت الله منتظری آزاد شدند)، به دیدار یکی از اساتید قم (اسمشان را فراموش کردم. این را هم به خودم و هم در چند مصاحبه گفتند و نوشتند) رفتم و ایشان خاطره ای را از آقای خمینی نقل کرد که وقتی آیت الله شریعتمداری دار التبلیغ را در قم تأسیس کرد، نان عده ای از آخوندها را آجر کرد، آقای خمینی به ایشان گفته بود، روزی می رسد که تمامی آجرهای این ساختمان بر سر او فرود خواهد آمد و او را خواهد کشت (عبارت هایی که آقای جعفری آن خاطره را نقل می کند، دقیق تر از عبارت های من است و در نتیجه کلمات بیرحمانه تر).
آقای جعفری می گفت که از ایشان سؤال کردم که این را چرا همان بعد از انقلاب به ما نگفتید؟ پاسخ داده بود: “اگر به شما می گفتم، باور می کردید؟”، که دیدم درست می گوید.
و من از شما آقای دلخواسته می پرسم، این تمایل به سیلی زدن به مصدق و آن تمایل به آوار کردن دیوارهای محلی که مرحوم شریعتمداری با سودای آمیختن مذهب به علم و هنر و نه سیاست، ساخته بود، آیا با هم در یک راستای سیاسی نیستند؟
این دو مورد نفعش به چه کسانی می رسید؟
محمود دلخواسته: اینکه سودش به چه کسی می رسید، در درجه اول به شخص ایشان و ارضای سادیسم موجود در ایشان. در حالیکه هیچ فایدۀ سیاسی نداشت، بلکه به وطن و همبستگی میان مردم لطمه زد. ولی این برای مستبد، مسئله ای ثانویه بود. این نوع گرفتار سادیسم شدن و آن رفتار بی سابقه در تاریخ را با مرجع تقلیدی کردن که جان او را نجات داده بود، شاید بشود اینگونه توضیح داد که اشخاص قدرت محور، وقتی خود را در وضعیت فروتر یافته و محتاج کمک دیگری که با او رقابت دارند، بیابند، نسبت به ناجی خود احساس حقارت  می کنند. و این وصعیت بر شدت کینه و حسادت آنها می افزاید. و تنها از طریق تحقیر کردن و شکنجه دادن آنهاست که سعی می کنند قدری احساس حقارت خود را التیام ببخشند.
بخشی دیگری از توضیح اینگونه رفتار سادیسمی، من را قدری یاد هیتلر می اندازد و مثالی که در ذهن می آید، دستگیر شدن کسانی که قصد ترور هیتلر را داشتند، تا قبل از ویرانی های بیشتر، صلح را بر قرار کنند. البته بنابر قوانین نظامی آلمان، آن افسران باید تیر باران می شدند. ولی نحوۀ مجازات اعدام را هیتلر انتخاب کرد و آن اینکه بجای تیر باران کردن، دستور داد که آنها را با سیم پیانو دار بزنند و فیلم بگیرند و او بارها صحنۀ جان دادن آنها را تماشا کرد.
ولی در این شک نیست که امثال آقای خمینی، در سطح همۀ جوامع با شدت و ضعف وجود دارند، و نمونه های بالقوۀ ایشان را در میان بسیاری از مخالفان قدرت طلب آقای خمینی می بینیم.  ولی در اینجا می شود این سؤال را مطرح کرد که چگونه آقای خمینی این امکان را پیدا کرد که خوی سفاک خود را اجرایی کند؟
در اینمورد تحقیقات بسیار زیادی انجام شده است و شاید بهتر باشد به یکی از اولین این تحقیقات اشاره کنم:
مانس اشپربر، روانشناس و رمان نویس اتریشی- فرانسوی در سال ۱۹۳۷ کتابی در آلمان زیر عنوانِ “تجزیه و تحلیل ستمگری – Analysis of Tyranny”، در ایران تحت عنوان “دیکتاتوری، دستاورد توده های دیکتاتور”، منتشر کرد.  کتابی که گشتاپو، به سرعت آن را از بین برد و استالینیست ها از خواندن آن ممنوع شدند.
در این کتاب، نویسنده نشان می دهد که شرط لازم برای دیکتاتور شدن، نه فقط آمادگیِ روانیِ فردی است که آمادگیِ دیکتاتور شدن را در خود دارد، بلکه جامعه در ایجاد و استمرار و شدت گرفتن عامل خشونت در رفتار دیکتاتور، نقشی اساسی دارد.  دکتر محسن رنانی، بخشی از نظرات اشپربر را اینگونه توضیح می دهد:
“اشپربر، نشان می‌ دهد که چگونه شخصیت روانی یک دیکتاتور در گذر زمان تحول می‌ یابد و او را از یک زندگیِ معمولی محروم می کند. به گونه ‌ای که دیکتاتور رفته رفته دچار سادیسم (دیگر آزاری)، و سپس مازوخیسم (خود آزاری) می ‌شود.
در واقع از نظر اشپربر، دیکتاتورها بیمارانی هستند که بیماری‌ شان در هیاهوی توده‌ ها، برای خودشان و برای دیگران پنهان می ماند و به همین علت، فرصت درمان نیز از آنها ستانده می‌ شود.
اشپربر، با دسته بندی انواع ترس ها نشان می ‌دهد که دیکتاتورها دچار «ترس تهاجمی» هستند و در واقع بخش بزرگی از رفتار آنها، ناشی از این نوع ترس است. اشپربر، معتقد است، اعتیاد به دشمن تراشی و ایدۀ «دشمن انگاری هر کس با ما نیست» از سوی دیکتاتورها، رهاوردِ ترس عمیقی است که در آنها نهفته است. او از قول افلاطون می ‌نویسد، «هر کس می ‌تواند شایستۀ دلیری باشد، بجز دیکتاتور». و بعد خودش به زیبایی و با تحلیل روانشناختی نشان می ‌دهد که این سخن افلاطون چقدر دقیق است. در واقع نشان می ‌دهد که دیکتاتوری ویژگی ای است که در نبود شجاعت پیدا می ‌شود. و این رفتار در همۀ سطوح قدرت (پدر، معلم، رئیس اداره، پلیس محله و …) نمود دارد. ولی وقتی توده‌ های دارای خویِ دیکتاتوری با یکی از دیکتاتورها همراهی می‌ کنند و از او پشتیبانی می ‌کنند، از او یک فرمانروای به تمام معنی، دیکتاتور می ‌سازند.
اشپربر، نشان می ‌دهد که چگونه ترس در گذر زمان به نفرت تبدیل می ‌شود و آنگاه توده‌ ها برای ارضای نفرتشان از عده ‌ای، دیکتاتوری را یاری می‌ کنند، تا آنان را نابود کند و بعد دوباره زمانی می ‌رسد که توده‌‌ ها به علت نفرت از همین دیکتاتور، او را به کمک دیکتاتور دیگری به چوبۀ دار می‌ سپارند”.
در واقع دیکتاتور و طرفداران ذوب شده در او، یکدیگر را ایجاب، و بر شدت خشونت یکدیگر می افزانید. این خشونت، نه فقط نتیجۀ ترس، بلکه و شاید بیشتر، نتیجۀ تبدیل خشم به نفرت است. و می دانیم که نفرت، کاری جز خود سانسوری مزمن و مسموم کردن روح و روحیۀ حذف، از هر طریق، ندارد.
البته این توضیح فقط شامل آن اقلیتی که شعار هایِ “اعدام باید گردد” و “ما همه سرباز توییم خمینی/ گوش به فرمان توییم خمینی” می دادند و حاضر به عمل نیز بودند، می شود. در حالیکه اکثریت جامعه از چنین روانشناسی خشن و کینه توزانه ای دور بودند. به این جهت بود که وقتی روحانیون همراه آقای خمینی، دست به تبلیغ ایشان می زدند، چهره ای عارفانه و انباشته از محبت و عشق برای جامعه تصویر می کردند. برای مثال، خوب یادم است که در سال ۵۶ بعد از اینکه دیپلم گرفتم، برای کار تابستانی در برق آلستون در سه راه تهران ویلا، مشغول ماشین شوری شدم. آن زمانی بود که با انتخاب جیمی کارتر، شاه تحت فشار، ناچار شده بود قدری فضا را باز کند. در محل کار، رادیو روشن بود و فکر کنم ماه رمضان بود و آقای عبدالرضا حجازی، از دوستان احمد خمینی و از واعظان معروف آن زمان، که بعد از انقلاب به علتی که هنوز معلوم نیست، اعدام شد، مشغول سخنرانی بود. و در آنجا بود که برای اولین بار نام آقای خمینی را از رادیوی دولتی شنیدم. در آن سخنران، ایشان به داستانی از آقای خمینی در نجف اشاره کردند که یکی از آشنایان ایشان دستش شکسته شده بود و شکسته بند مشغول جا انداختن دست ایشان بود. آقای خمینی که در اتاق مجاور بوده اند و ناله های ایشان، از سر درد را می شنیدند، بی تاب شده و گریه می کردند که چرا آن فرد آنقدر درد می کشد.
می بینید که چه کوششی در ایجاد تصویری انباشته از عرفان و عشق و محبت و احساس ایجاد کرده بودند و البته جامعه، جذب چنین تصویری شده بود.
طاهره. بارئی: ادبیات معممین و علمای دین، غالباً لفظِ قلم و کتابی ست؛ بخاطر سر و کار داشتن دائم با کتب، انهم کتاب های قدیمی و ادبیات کهن. ولی ادبیات خمینی، بیشتر از نوع محمد علی شاه قاجار و امثالهم است. او در پاسخ به حق طلبی مشروطه خواهان می گوید:
“سزای این بی ‌سر و پاها را خواهم داد! رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحبقران، رعیت را چه به فریاد حق ‌طلبی! رعیت غلط می کند ما را نخواهد! رعیت، گوسفند و ما، شبانیم! سایۀ‌ ماست که آرامش می دهد، نعمت ارزانی می ‌دارد و دفع بلا می ‌کند! ماییم که آبرو می دهیم، ماییم که مالک ایرانیم!”
این غلط می کند و میزنم توی دهان و سیلی زدن و غیره، ادبیات عالم دین، نیست. به یاد حرف خانم عذرا حسینی می افتم که بعد از دیدار با خمینی گفته است، در او معنویتی ندیدم، تظاهر می کند. این سطح سخن گوپی “قاجار وارانه”، آیا نشانۀ آن نیست که خمینی خودش را با این طایفه، هم هویت حساب می کرده، و نه با معممین و علمای دین؟
محمود دلخواسته: بله، از همان زمان ورود او به ایران و در بهشت زهرا که با عبارت “من دولت تعیین می کنم. توی دهن این دولت می زنم”، شروع شد. در پاریس خبری از اینگونه سخن گفتن نبود. در اینجا بود که باید دو زاری ها می افتاد که نه با یک رهبر عارف و اهل دل و اهل رحم و محبت، که با یک رهبر محمد علی شاهیِ “رعیت غلط می کند”، طرف هستند. ولی متأسفانه بسیاری این نوع سخن گفتن را به حساب قاطعیت ایشان گذاشتند. قاطعیتی که جامعه نیاز داشت تا با تکیه بر چنین رهبریت قاطعی، دیکتاتور را از کشور بیرون کند.
البته ایشان بعد از نشان دادن شخصیت واقعی خود، متوجۀ بند را آب دادن شدند و جملۀ بعدیِ “من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می‌ کنم!” را افزودند.
“رعیت غلط می کند” محمد علیشاهی را در بگونه ای واضح در خرداد ۶۰ دیدیم. توضیح اینکه در اردیبهشت ۶۰، اولین رئیس جمهور با استفاده از حق قانونی خود، درخواست رفراندم کرد تا جامعه رأی خود را بدهد به اینکه آیا متمایل به “استبداد صلحا”ی آیت الله بهشتی و حزب جمهوری اسلامی است، یا به نظام مردمسالاری و آزاد. در اینجا بود که آقای خمینی با نقض قانون اساسی، خود را وارد کرد و در ۵ خرداد گفت که اگر همه موافقت بکنند، من مخالفت می کنم و در ۲۵ خرداد گفت که اگر ۳۵ میلیون نفر (جمعیت ایران) بگویند بله، من می گویم نه”، که همان “رعیت غلط می کند” محمد علیشاهی بود. روش این دو نیز یکی بود و محمد علیشاه بر ضد انقلاب مشروطه دست به کودتا زد و آقای خمینی نیز در خرداد ۶۰، کودتا بر علیه انقلاب و جمهوریت را نهایی کرد که آن را کودتای خمینیِ جماران، بر علیه خمینیِ پاریس، توصیف کرده ام.
به غیر از این مطلب، اینکه چرا آقای خمینی به زبان دیگر روحانیان صحبت نمی کرده است را با اطلاعاتی که در دسترس داریم، نمی شود توضیحی کامل داد. ولی این نوع سخن گفتن، شبیه سخن گفتن بسیاری از پوپولیست ها با شخصیت مستبد است، مانند دونالد ترامپ و بولسونارو در برزیل و رودریگو دوترته در فیلیپین. اینگونه سخن گفتن و به زبان کوچه خیابانی حرف زدنِ آنها، یکی از دلایل محبوبیت آنها می باشد. ولی تفاوتی که باید قائل شد، این است که اینگونه رهبران، خودشان از سطح سواد پایینی بر خوردار بوده و زبانی جز این زبان، نمی دانستند و نمی دانند، در حالیکه آقای خمینی فردی تحصیل کرده بود و زبان ملایی را خوب می دانست و این را در بعضی از فتواهای تخصصی ایشان هم می شود دید. ولی اینکه چرا اینگونه صحبت می کرده و اینکه آیا از آغاز همیشه اینگونه صحبت می کرده است و یا اینکه اینگونه سخن گفتن را به دلایل سیاسی انتخاب کرد، نیاز به تحقیق میدانی دارد.
در عین حال باید توجه کرد که کسانی مانند آیت الله منتظری نیز با بار اطلاعاتی بسیار بالا در حوزۀ خود، اینگونه سخن گفتن را انتخاب کرده بودند. در هر حال، همانطور که گفتم، پاسخ دقیق و شفاف به این سؤال، نیاز به تحقیق میدانی دارد و امیدورام که کسانی که در ایران این امکان را دارند، دست به چنین تحقیقاتی بزنند.
طاهره بارئی: یکبار خمینی مثلاً خواست به نفع کارگران حرف بزند و گفت: خدا هم کارگر بود. من نظیر این آرایش جهان معنوی را قبلا هیچوقت ندیده بودم. او، خدا را پایین می کشد و می کند کارگر. لابد خودش کارفرما ست. و اسلام هم می شود ابزار و کلید به حرکت در آوردن جهانی که کارگرش را کارفرما پس از اِتمام آفرینش فرستاده پاپین و خودش مانده آن بالا. این آرایش معرفت شناسی و هستی شناسی خمینی نبود؟
محمود دلخواسته: یادمان باشد که آقای خمینی این سخن را در اولین روز کارگر در بعد از انقلاب گفت. یعنی زمانی که سازمان های چپ استالینیستی، کوشش داشتند که خود را بعنوان نماینده و رهبر و پیشاهنگ کارگران معرفی کنند و اینکه رهبران مسلمان انقلاب در این رابطه حرفی برای گفتن ندارند و بورژوا هستند و فئودال و از این حرفها. آقای خمینی برای اینکه روی دست آنها بزند، در شعار دادن تک خال زد و کارگر را در بغل خداوند نشاند، یعنی مقامی که مارکس و لنین و استالین خوابش را هم نمی دیدند، به کارگر عطا کنند، از خداوند مایه گذاشت و این سخن را گفت.
در عین حال، همانگونه که زمان شهادت داد، آن سخن، در واقع، بخش ناگفته ای هم داشت. آن بخش ناگفته من را یاد ویتگنشتاین، فیلسوف اتریشی می اندازد که وقتی اولین کتاب خود را برای شرکتی انتشاراتی فرستاد، در توضیح اینکه چرا کتاب باید چاپ شود، گفت که این کتاب دو قسمت دارد.  قسمتی که نوشته شده و این کتاب است و قسمتی که نوشته نشده است و آن بخش نوشته نشده، اهمیت بیشتری از بخش نوشته شده دارد!
بخش ناگفته شدۀ آقای خمینی هم اهمیت بسیار بیشتری از گفته شده داشت و آن اینکه در زمانی که نظریۀ ولایت فقیه را تدریس و آن را مانند ولایت بر صغار و ایتام اعلام کرده بود– در قانون اساسی، به نظارت ولی فقیه کاهش یافته بود- بخش نانوشته ای هم داشت و آن بخش نانوشته بود که مجری ۴۰۰ بار نقض قانون اساسی که خود به آن رأی داده بود، شده بود. در آخر کار هم چاره ای جز به قلمی آوردن بخش نانوشته شده، نیافت. و اینگونه، ولایت مطلقۀ فقیه، با سزارین کردنی که مادر ​دین را به قتل می رسانید، انجام شد. در واقع تولدِ هیولای “ولایت مطلقه فقیه” که بر جان و مال و ناموس مردم بسط ید داشت، قتل مادر، به دست چنین فرزندی را ناگزیر می کرد و حال ولیِ مطلقۀ فقیه، در مقام کارفرما می توانست حتی توحید، یعنی خداوند را هم اخراج کند. در واقع خداوند را کارگر، و خود را در مقام کارفرمایی قرار داده بود که حتی می توانست ​آن خداوندِ کارگر را برای حفظ نظامی که حال “اوجب واجبات” شده بود، قربانی کند.
طاهره بارئی: اجازه بدهید در پایان برای اطلاع خوانندگان، بیفزایم که شما دکترای جامعه شناسی سیاسی دارید. از LSE، دانشگاه اقتصاد و علوم سیاسی لندن، که به مرکز نخبگان شهرت دارد عبور کرده و سال ها در انگلیس و دانشگاه آمریکایی آسیای مرکزی، تحصیل و تدریس کرده اید.
پاورقی ها:

نظر بدهید