26 خرداد، بمناسبت صد و سیُ و سومین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (117 ) – بخش نوزدهم
سرلشگر محمد نخجوان در دنباله خاطرات خود اضافه كرده است :
” . . صبح 25 شهريور طبق معمول به كاخ سعد آباد رفتم تا گزارش شب قبل را بعرض برسانم . در مدخل كاخ، افسران گارد سلطنتي گفتند: اعليحضرت به كاخ مرمر تشريف بردهاند. فوراً بطرف شهر حركت و خود را به سر در سنگي رساندم . ورود من به قصر شهري درست موقعي بود كه اتومبيل اعليحضرت فقيد از خيابانهاي جنوبي كاخ خارج شده بود و از طريق خيابان سپه بطرف اصفهان در حركت بود.
جوياي اعليحضرت شدم. گفتند از سلطنت استعفا داده و به اصفهان رفتند. اجازه شرفيابي به حضور شاهنشاه جديد را خواستم . فوراً اجازه كسب گرديد و به حضور رسيدم . اعليحضرت جديد جريان را حكايت نموده و گفتند : فروغي به مجلس رفته تا موضوع را به اطلاع نمايندگان برساند. بد نيست شما باشيد تا نخست وزير از مجلس بيايد . . . پس از ورود فروغي، از من تقاضا كردند با مقامات سفارت انگليس و شوروي تماس گرفته تا قشون دو كشور بدون خونريزي يا تظاهر وارد تهران شوند .
بلافاصله به وزارت جنگ رفته و هنگامي كه از پلهها بالا ميرفتم يكي از افسران ارشد كه تازه از استعفاي رضا شاه با خبر شده بود زير گوش من گفت «هم اكنون قصد خروج از تهران را دارم چقدر خوب است تا دير نشده شما هم از تهران خارج شويد. چون شورويها به شما كه تحصيلات خود را در روسيه تزاري بپايان رسانيدهايد ظنين ميباشند و خداي نخواسته شايد خطراتي براي شما داشته باشد .»
در جواب گفتم : «از هر گونه خطري استقبال خواهم كرد. بقول آقاي فروغي نخست وزير«ميآيند و ميروند و به كسي هم كاري ندارند». شما هم اگر وطن را دوست داريد قرار را بر فرار ترجيح دهيد و نگذاريد دوستان و بستگان شمااز طرز خروجتان از تهران دچار تشويش و ناراحتي روحي شوند.»
در كتاب خاطرت سليمان بهبودي در صفحات 241 – 240 مطالبي به شرح زير در مورد روز 25 شهريور نوشته شدهاست :
٭ دعوا سر لحاف ملا است:
«. . . اعليحضرت همايوني به بنده فرمودند با كرج تماس بگير ببين از قواي روسها خبري دارند يا نه. با تلفن با كرج تماس گرفتم . كرج گفت اين طور شايع است ولي هنوز خبري نيست . . . بعد با والاحضرت وليعهد آمدند نزديك تلفن و به بنده فرمودند: بگو اتومبيل مرا بياورند و يك اتومبيل هم با يك نفر آبدار با لوازم فوراً آماده كنيد و به سرلشگر بوذرجمهري هم دستور بدهيد چهار اتومبيل سواري فوراً بفرستند. همه اينها كه فرمودند قبلاً آماده شده بود. در اين موقع والاحضرت وليعهد به اعليحضرت همايوني عرض كردند حالا كه شما ميرويد ممكن است قواي روس وارد تهران بشود و در تهران انقلاب بشود. اعليحضرت همايوني به صداي بلند قاه قاه خنديدند و فرمودند خير آقا تمام اين اوضاع براي لحاف ملاست. منظور من هستم، من كه رفتم ديگر خبري نيست و انقلاب هم نخواهد شد.»
● با توجه به مدارك فوق، مي توان به نتايج زيرين رسيد :
1- رضا شاه خطر را حس كرده بود. و میدانست که اتفاقاتی علیه او و کشورش در شرف وقوع است.
نگرانی او از هنگام شروع جنگ دوم جهاني افزایش یافته بود. او از یک طرف براي برقراري روابط دوستانه و انعقاد قرداد جديد بازرگاني با كشور شوروي همسایه بزرگ شمالی، دستوراتي را صادرو از طرف دیگر، روابط بازرگاني و نظامي خود را با آلمان نازي ادامه داد.
با توجه به اطلاعات فراواني كه از گوشه و كنار دنيا در مورد حمله احتمالي روسيه و انگلستان به ايران، به گوش رضا شاه ميرسید، براي جلوگیری از غافلگير شدن، اقداماتی از این جمله کرد: اظهار عدم رضايت از كار دولت، دادن هشدار به مردم براي آمادگی در مقابل حوادث ناگهانی، صدور فرمان احضار افراد احتياط پنج دوره، تجديد نظر در قوانين مربوط به مهاجرت اتباع بيگانه، لغو مرخصي بيش از يكهزار فارغالتحصيلان دانشكه افسري و ساير نظاميان، اعزام هزار و هفتاد دو تن از افسران ايراني به نقاط مرزي در شمال و جنوب، اعزام چهار هزارافراد نظامي به مرز ايران و عراق در شمال خرمشهرو دستورات مشابه دیگری، كه همگي آنها نشان دهنده نگراني او از حمله احتمالي دو همسايه شمالي و جنوبي به ايران بود. خاصه نطق او در مراسم اعطاي گواهينامههاي فارغالتحصيلان دانشكده افسري كه متفقين آنرا بمنزله و مقدمه بسيج عمومي ارتش ايران تلقی کردند. با این وجود رضا شاه شایعه حمله متفقین به ایران را جدی فرض نکرد و به عنوان فرمانده کل قوا، دستورات اکیدی به منظور رودررویی با حمله احتمالی به فرماندهان ارتشی صادر نکرد.
2– در مقابل نگرانيهاي رضا شاه، از بي اطلاعي و بي توجهي و از عدم صداقت و فراست مسئولين كشوري و لشگري منتخب او به هشدارها و گوشه و كنايههاي رضا شاه، انسان بحيرت ميافتد و بوضوح متوجه ميشود كه آنها با اعمال و كردار خود نشان دادند كه با تمام وجود براي خنثي كردن دستورات وي از انجام هر عملي خودداري نكردهاند. درصورتيكه در كمال آساني ممكن بود از وقوع حادثه جلوگيري شود و هرگز چنين پيشامدي كه ايران را دچار مشكلات و مصائب فراوان ساخت، روي ندهد !
يكي از علل وقوع اين پيشامد ناگوار، ميتواند خالي بودن اطراف رضا شاه از مردمان صديق و فهيم و دور انديش باشد . در اينگونه مواقع، قدر مردان كاري و فهيم و صديق شناخته ميشود. نخست وزير و وزير خارجه و سفراي ايران در لندن و مسكو و واشنگتن ميبايستي كساني ميبودند كه بيپروا عقايد و نظرات خود را بگويند و رضا شاه را به تامل و تفكر و پرهيز از روش حاد و تند وادارند.
با توجه به مفاد معاهده 1921 منعقده بين ايران و شوروي خاصه ماده 6 آن، جاي تعجب است كه رضا شاه و وزراي مربوطه و نمايندگان مجلس آنرا از مد نظر دور نگهداشته و متوجه عواقب احتمالي آن نشده بودند. همانطور كه در صفحات پيش به آن اشاره رفت، دولت اتحاد جماهير شوروي بخود حق ميداد در صورت احساس خطر در سرحدات ايران، ارتش خود را به خاك ايران وارد کند. اين سهلانگاري محتملاً بعلت بيتوجهي ما ايرانيها به وقايعای که در گذشته دور يا نزديك در کشورمان رخ داد مربوط است. در حقيقت، گذشته براي ايرانيها معني و مفهومي نداشته و ندارد و شايد هم در آينده نخواهد داشت!
تا وقتي كه آلمان به روسيه اعلان جنگ نداده بود، رضا شاه از هر فرصتي استفاده ميكرد و فشارهائي به انگليس وارد ميآورد. چنانكه فرداي شكست فرانسه و موقعي كه انگلستان از همه طرف مأيوس و يك تنه در مقابل خصم ايستادگي ميكرد، چند ميليون طلبي كه ايران از بابت نفت داشت وصول نمود. ولي همين كه آلمان به روسيه حمله كرد، با وجود اينكه اكثر رجال و مردم ايران تصور ميكردند كه شوروي هم مانند لهستان و فرانسه از پا در خواهد آمد، شاه سياست خود را تغيير داد و دانست كه اگر در گذشته براي ايران مقدور بود كه از نفاق روس و انگليس استفاده كتد و استقامتي نشان دهد، روزي كه اين دو حريف قوي پنجه دست به دست هم بدهند ضديت جزئي بيش نخواهد بود.”
در گزارش محرمانهاي از سر ريدر بولارد كه به تاريخ 7 مه 1941( 17 ارديبهشت 1320 ) به وزارت خارجه انگليس فرستاده شده، آمدهاست : «شاه تقريباً مورد نفرت همگان و از جمله ماست كه حاميان او تصور ميشويم . . . اقدام براي تغيير شاه و حتي سلسله او مردم پسند خواهد بود.»
سر ريدرر بولارد در كتاب ديگر خود بنام شترها بايد بروند مينويسد :
«همه جا اين طور تبليغ شدهاست كه انگليسيها رضا شاه را به تخت نشاندند و او را حفظ كردند تا منافعشان را محفوظ نگاه دارد . . . و اين واقعاً تأسف آور بود كه درست در زماني كه ما احتياج به همراهي و مساعدت مردم ايران داشتيم، آنها به سرزنش ما بپردازند و از اين كه حامي شاه مورد تنفرشان بوديم اظهار گلهمندي بنمايند . . . »
بر خلاف دستورات صريح رضا شاه در مورد لغو مرخصي كليه افراد نظامي و برقراري آماده باش، اغلب فرماندهان نظامي از جمله فرمانده نيروي دريايي جنوب عدهاي از افراد نيروي دريايي را كه عهدهدار مشاغل حساسي بودند به مرخصي ساليانه اعزام کرد علاوه بر این، ناوهاي نيروي دريايي مستقر در بندر شاهپور و آبادان و خرمشهر نه تنها در حالت آماده باش بسر نميبردند، بلكه فاقد مهمات نیز بودند .
در كتاب طلوع آفتاب در آبادان نوشته ريچارد استوارت در صفحه 113 چنين نوشته شدهاست :
«. . . در سربازخاناي در شرق آبادان، افراد نظامي با صداي انفجار ناو پلنگ از خواب پريده و بدون برداشتن اسلحه و مهمات خود پاي به فرار گذاردند. ناوسروان مقدم با سرعت به طرف اسلحه خانه دويد تا خود را مسلح سازد، ولي مشاهده نمود كه در اسلحه خانه قفل است و تا روشن شدن هوا كسي نميتوانست قفل در را باز كند. با شنيدن غرش پرواز يك هواپيما در بالاي سر افراد وحشت زده نظامي بياسلحه، آنها را بطرف نخلستانهاي اطراف رود خانه بهمنشير فراري داد . »
در خرمشهر و آبادان با وجود اينكه دو ناو جنگي انگليس از روز قبل در مقابل ناو پلنگ در آبادان و در مقابل پايگاه نيروي دريايي در خرمشهر لنگر انداخته بودند، مسئولان نيروي دريايي حضور اين دو ناو جنگي را جدي نگرفته و طبق معمول افسران و ملوانان ايراني بيخبر از همه جا در خواب بودند !
در بندر شاهپور كه در شبهاي قبل از سوم شهريور چراغهاي بندرخاموش ميشد، در آن شب چراغها تا صبح روشن بودند. روشن بودن اين چراغها به 13 فروند ناوهاي جنگي انگليسي، استراليائي و هندي امكان داد تا راه خود را در تاريكي شب تشخيص داده و به سهولت وارد لنگرگاه بندر شاهپوربشوند و خود را به 8 فروند كشتي تجارتي آلماني و ايتاليائي كه به ايران پناهنده شده بودند و دو فروند ناو جنگي ايراني كه مأمور حفاظت بندر گاه شاهپور و كشتيهاي تجارتي بودند، برسانند و همه آنها را خلع سلاح كنند! [ در آن زمان، ورود به لنگر گاه بندر شاهپوردر تاریکی شب بدون برخورداری از نور چراغ برای هدایت کشتیها غیرعملی بود.]
از چند ماه قبل ناخدا عبدالله ظلي از طرف ستاد ارتش ماموريت پيدا كرده بود كه در بندر شاهپور به عنوان فرمانده نظامي مستقر شده و حفاظت بندر را به عهده گيرد. اين افسر با افراد نظامي تحت امرش نه تنها در مقابل تجاوز نيروهاي انگليسي مقاومتي نميكند، بلكه صبح روز بعد، با لباس تمام رسمی روي ناو سر فرماندهي انگليسي رفته و شمشير خود را تسلیم فرمانده انگليسي میکند! ( لازم به ياد آوري است كه در سال 1327 ناخدا ظلي كه به درجه درياداري مفتخر شده بود به سمت فرماندهي نيروي دريايي جنوب گمارده شد .)
در خرمشهر، 4000 افراد نظامي اعزامي به منطقه پل نو كه ماموريت جلوگيري از تجاوز نيروهاي بيگانه را به داخل ايران به عهده داشتند، بدون شليك حتي يك گلوله جملگي تسليم قواي هندي شدند كه از روي پل لاستيكي عبور كرده و خود را به خاك ايران رسانده بودند.
در تهران رئيس ستاد ارتش سرلشگر ضرغامي تا چندين ساعت پس از حمله نيروهاي متفقين به ايران از اين حمله با خبر نشده بود. به اين معني كه نه تنها نخست وزير كشور اجازه نداشت كه بدون اطلاع رضا شاه رابطهاي با رئيس ستاد برقرار کند و او را مطلع گرداند، بلكه سيستم ارتباطي از طريق بيسيم يا تلفن بين واحدهاي ارتشي در گوشه و كنار كشور و بخصوص در مجاورت مرزهاي طولاني كشور و ستاد ارتش و يا مركز فرماندهي ( ستاد بزرگ ارتشتاران ) نيز وجود نداشت! هريك از واحدهاي ارتشي در خارج از تهران اجازه داشتند فقط در ساعتی از پيش تعیين شده در هر روز از طریق بیسیم با ستاد ارتش تماس برقرار كنند. وبنظر میرسد، بهيچ ترتیبی، برقراري ارتباط بين واحد ها و مركز فرماندهي در مواقع بحراني پیش بینی نشده بود.
بدون تردید، در صورت حمله احتمالي نيروهاي نظامي شوروي و انگليس به ايران، هيچگونه طرح يا برنامهاي براي روبرو شدن با نيروهاي خارجي از قبل تهيه نشده و يا در تحت تهيه نبود و واحدهاي مختلف ارتشي ايران فاقد هر گونه دستور العملي در اين مورد بودند !
همه ميدانند كه در آن دوران، كشور انگلستان براي راه اندازي خود روها ، زرهپوشهاي ارتش، هواپيماهاي جنگي، ناوگان جنگی و تجاری و صنايع خود، در انگلستان و كشورهاي مستعمراتياش نياز صد در صد به نفت پالایش شده در پالايشگاه آبادان داشت . بنابر اين رضا شاه ميتوانست با تهيه طرحي در صورت لزوم با اعزام نيروهاي نظامي ایران به مناطق نفت خيز و جزيره آبادان، كنترل صدور نفت را بدست گرفته و به دشمن هشدار دهد که در صورت حمله به خاک ایران کلیه تأسیسات نفتی را منفجر خواهد کرد. با اعلام اين مطلب، مسلماً امكان خطر حمله احتمالي متفقين كمترمیشد.
در کشوری که همه تصمیم گیریها به دستور رضا شاه انجام میگرفت، چگونه ممکن است سرلشگر احمد نخجوان كفيل وزارت جنگ و سرتيپ علي رياضي، بدون اجازه رضا شاه فرمان خاتمه خدمت كليه سربازان وظيفه را صادر کرده و بسرعت به مرحله اجرا در آوره و با این عمل [خیانت] ارتش يكصد و پنجاه هزار نفري ايران كه براي ايجادش بالغ بر 20 سال صرف وقت شده بود، يكباره از هم پاشیده شود!؟
دركتاب “پاسخ به تاريخ” نوشته محمد رضا شاه پهلوي در صفحه 51 به اين موضوع اشاره شده است به این شرح :
«از یک سرگرد انگلیسی دستور بگیرم؟
متفقين به دولت ايران اطلاع دادند كه قواي مسلح آنها در 26 شهريور 1320 تهران را اشغال خواهندكرد . به محض دريافت اين خبر، پدرم به من گفت: آيا تو فكر ميكني كه من حاضرم از يك سرگرد انگليسي دستور بگيرم؟ در روز 25 شهريور 1320 پدرم استعفا داد. مجلس شوراي ملي استعفاي پدرم را پذيرفت و به اتفاق آرا تائيد كرد . . . »
سر ريدر بولارد وزير مختارانگليس در ايران، در كتاب شترها بايد بروند كه بعد از پايان ماموريتش در ايران به رشته تحرير در آورده است، مينويسد:
«ورود قواي خارجي به ايران با اين كه براي ايرانيان بسيار دردناك و ناراحت كننده بود، ولي اكثر آنها اميد داشتند كه اين جريان حد اقل باعث رهائي ملت از دست رضا شاه بشود. آنها استدلال ميكردند كه دليل عمده حمله قواي خارجي به ايران مربوط به سياستهاي غلط رضا شاه در مورد متفقين است و چون اعمال او باعث تحريك متفقين براي حمله به ايران شده، لذا شك نيست كه سر انجام متفقين رضا شاه را از كار بركنار خواهند كرد. ولي ما حساب ميكرديم كه اگر نيازهاي جنگي متفقين به نحواحسن تامين شود و در اجراي مهمترين خواسته ما كه – كه چيزي جز حمل سريع محمولات و كمكهاي نظامي از طريق ايران به خاك شوروي نبود – خللي وارد نشود، مسايل مربوط به حكومت ايران را به خود ايرانيان واگذار كنيم . حال آنكه ملت ايران به اين امر رضايت نميدادند و خود را رودرروي شاهي ميديدند كه نه قادر بودند او را از كار بر كنار كنند و نه ميتوانستند اعمال و رفتارش را تحت كنترل در آورند. . . در نظر ايرانيان ادامه سلطنت رضا شاه بعد از حمله متفقين، نوعي اثبات كننده اعتقاد عمومي راجع به حمايت انگليسيها از او بود . . .”
«ولي اين قضيه ديري نپاييد. زيرا ما توانستيم با آغاز پخش برنامه فارسي از لندن و دهلي تاحد زيادي بر اين مشکل فائق آييم و با تكذيب شايعات بياساس و مطرح نمودن و پاسخ گفتن به بسياري از سئوالات مربوط به رضا شاه, ذهن مردم را نسبت به حقايق روشن كنيم . . .»
«پخش اين برنامهها با اين كه رضايت خاطر فراواني در بين ايرانيان به وجود میآورد، ولي بسيار طبيعي است كه خشم رضا شاه را بر میانگيخت و روال حكومت او را مختل ميساخت. تا جايي كه گهگاه به مذاكراتي – نه چندان جدي – با نخست وزيرش ميپرداخت و مسئله امكان كناره گيري از سلطنت را با او مطرح ميساخت، كه البته فروغي پيوسته با نظري بسيار جدي به اين مسئله مي نگريست و به دليل اعتقادي كه به مباني مشروطه داشت چنين نشان ميداد كه تا رضا شاه بر تخت سلطنت نشسته، محال است بتوان به اجراي اصلاحات مورد نظر اقدام كرد.»
«. . . در اين ميان گروهي از نمايندگان مجلس نيز – با اين كه همگي مستقيماً منتخب شخص رضا شاه بودند – زمزمههايي در مورد لزوم برقراري حكومت مشروطه آغاز نمودند و به دنبال آن تا بدانجا پيش رفتند كه حتي گروهي از آنان خواستار استيضاح شاه شدند و نظرشان هم اين بود كه فقط به اين ترتيب خواهند توانست رضا شاه را به كناره گيري از سلطنت وادار سازند
سر ريدر بولارد وزير مختار انگليس در تهران درباره چگونگي استعفاي رضا شاه شرحي نوشته و ميگويد: «صبح روز 16 سپتامبر ( 25 شهريور 1320 ) موقعي كه خبر عزيمت قواي شوروي از قزوين به سوي تهران با تلفن به رضا شاه اطلاع داده شد او يقين كرد كه روسها براي سرنگونيش از سلطنت عازم تهران هستند . . . فوراً فروغي را احضار كرد و تصميم خود را در مورد كناره گيري از سلطنت به نفع پسر بزرگش با او در ميان نهاد. فروغي نيز بلافاصله متن استعفا نامه را تنظيم كرد و رضا شاه كه ميترسيد پس از ورود نيروهاي شوروي به تهران، او را دستگير و به سيبري تبعيد كنند، پس از امضاي آن، تهران را به عزم اصفهان ترك كرد . . .» و اضافه میکند: « فروغي پس از گرفتن استعفاي رضا شاه و پيش از آنكه به مجلس برود متن استعفا نامه شاه را به سفارت انگليس آورد تا آن را برويت من برساند. من در اين ملاقات فروغي را خيلي خوشحال ميديدم و اين طور به نظرم آمد كه او احساس مي كند در ايران ورق برگشته و اوضاع دگرگون شده است».
( از كتاب شترها بايد بروند صفحات 58 – 57 )
انقلاب اسلامی: از آنچه در باره وضعیت ارتش و ناتوانی او در دفاع از وطن نوشتهاند، این واقعیت عیان میشود که ارتش خود قربانی اول است. زیرا برای دفاع از وطن سازماندهی نشدهبود. برای سرکوب مردم کشور سازماندهی شدهبود. فرماندهانی که بجای دفاع از کشور، فرار کردند، سرکوب مردم را آموزش دیده بودند و نه دفاع از کشوربهنگام تهاجم نظامی به آن را. بنابراین، نه بدنه ارتش که سازماندهندگان آنند که مسئول هستند. وگرنه، هرگاه ارتش برای وظیفه دفاع از کشور سازمان دیده و ارتشیان بدینخاطر تعلیم یافته و تجهیزات و مهمات بدین خاطر تهیه و در اختیار آنها قرارگرفته بود، بسا دو دولت متجاوز را بر آن میداشت که، پیش از حمله، برای مشکل، دست کم راهحل دیپلماتیک را مورد آزمایش قراردهد.
٭ وقایع نیمه شب یوم شهریور 1320 در خرمشهر:
این بخش از کتاب ” تاریخ دریانوردی ایرانیان و نیروی دریایی شاهنشاهی ایران” به نوشته دریابد فرجالله رسائی، است. آنچه نقل میشود عیناً به همان است که در کتاب فوق آمدهاست.
● در صفحه454 تحت عنوان ـ “یورش ناجوانمردانه” چنین آمدهاست:
«. . . آن شب قریب صد نفر از افسران و ملوانان و دیگر کارکنان ناو پلنگ بیخبر از همه جا به خواب رفتند. سحرگاه شوم و خونین سوم شهریور، در ساعت چهار صبح که کشتیهای تحت فرماندهی ناخدا آدامس به کشتیهای آلمانی و ایتالیایی و ایرانی در بندر شاهپور حمله کردند، در همان موقع فرمانده ناو انگلیسی نیز با ناجوانمردی آتش توپهایش را بروی ناو شاهنشاهی پلنگ که سرنشینان آن بخواب فرو رفته بودند، گشود و آنرا با همه سرنشینانش در زیر آب مدفون ساخت.
البته در آن میان، ناخدا میلانیان زخمیشده بود نجات یافت و او را در بیمارستانی که زیر نظر انگلیسیها اداره میشد بستری کردند، ولی این افسر شجاع و وطن دوست که از ناجوانمردی انگلیسیها بشدت به خشم آمده بود مصراً خواست که او را به بیمارستان دیگری منتقل کنند، ولی برای انتقالش بمرکز وسیلهای موجود نبود.
چهل و هشت ساعت طول کشید تا بالاخره او را با قطار باری به تهران آوردند. اما وقتی به بیمارستان رسید بعلت چرکین شدن جراحاتش از پای درآمد..
دریادار بایندر فرمانده نیروی دریایی در منزلش بود که از شلیک گلولههای ناوهای انگلیسی به ناو شاهنشاهی ببر که منجر به غرق شدن آن شد با خبر شد. بلافاصله به اتفاق سروان توپخانه مکری نژاد عازم مرز شد تا سربازان ایران مستقر در آنجا را برای دفاع آماده کند. ولی در مقابل بیسیم خرمشهر اتومبیلش مورد حمله تانکها و ارابههای جنگی انگلیسی قرار گرفت و او و افسر فداکار شربت شهادت نوشیدند.
٭ دریادار بایندر چگونه شهید شد؟:
{متن گفتههای راننده دریادار بایندر در بازداشتگاه ” زبیر” در بصره که در تاریخ 6 شهریور ماه 1320 توسط ناوبان یکم غلامحسین وهابی یادداشت شده و در صفحه 456 کتاب دریانوردی ایرانیان برشته تحریر در آمده است}
«. . . ساعت 3 صبح روز سوم شهریور، اتومبیل را به آن طرف رودخانه بردم [ در آن زمان جزیره آبادان راه اتصالی به خرمشهر نداشت و برای انتقال اتومبیلها به آن طرف رودخانه کارون اجباراً از بارجهای مخصوصی استفاده میشد. ضمناً افراد با استفاده از بلم به خرمشهر میرفتند.] تیمسار بایندر روز قبل بمن دستور داده بود که برای سرکشی به پاسگاههای پل نو و حفار اتومبیل را به خرمشهر منتقل کنم. ولی هنوز ماشین از محیله ( بارج) پیاده نشده بود که به ناو ببر تیراندازی کردند. اتومبیل را فوراً به منزل تیمسار بردم. مهناوی یکم جمال زاده گفت تیمسار در منزل نیست. آشپز تیمسار گفت با کرجی فرماندهی به ستاد نیروی دریایی رفتهاست. پس از یکربع ساعت تیمسار مراجعت کرد. فوری سوار اتومبیل شده و مستقیماً به پل نو آمد و پس از دادن دستورات لازم به سروان عبدی فرمانده گردان پل نو با سروان مکری نژاد فرمانده آتشبار به اتومبیل بازگشت و گفت به حفار برویم. در حدود ساعت 6 صبح در شش کیلومتری حفار به چهار زره پوش و تعداد زیادی اتومبیل حامل نیروهای انگلیسی برخوردیم. آنها بلافاصله شروع به تیراندازی کردند . تیمسار بایندر گفت به خرمشهر برگریدیم. نزدیک میدان بیسیم بازهم تعداد زیادی زره پوش انگلیسی و عدهای سرباز خارجی که موضع گرفته بودند مشاهده شد. اتومبیل را نگاهداشتم، تیمسار بایندر و سروان مکری نژاد پیاده شدند. تیمسار بایندر یک تفنگ برنو و سروان مکری نژاد یک هفت تیر با خود داشتند. تیمسار به من دستور داد همانجا بایستم و اگر کسی توضیح داد بگویم نمیدانم. بعداً تیمسار بایندر با سروان مکری نژاد در نهر چاسبی سنگر گرفته و بطرف خرمشهر روان شدند. سربازان انگلیسی آنها را تعقیب کرده و بطرف آنها تیراندازی مینمودند. تیمسار دو تیر بطرف سربازان شلیک کرد و سروان مکری نژاد هم با هفت تیر خود تیراندازی مینمود. هنوز صد متر از محلی که اتومبیل متوقف شده بود دور نشده بودند که گلولهای بپای تیمسار بایندر خورد و افتاد. ولی فوراً برخاست و با کمک سروان مکری نژاد مجددا براه خود ادامه داد. در این موقع، در زیر رگبار مسلسل سربازان انگلیسی که همچنان آنها را تعقیب میکردند قرار گرفتند و بلافاصله هردو بزمین افتادند . سربازان انگلیسی دست از تیراندازی برداشته و بسمت اجساد تیمسار بایندر و سروان مکری نژاد رفتند. نعش بایندر و مکری نژاد را بیکی از اطاقهای بیسیم برده و در اطراف آن محل چهار نگهبان گذاشتند. بعد یک سرهنگ داخل اطاق شده و از من پرسید : آیا این ارباب تو بوده؟ اول اظهار بیاطلاعی کردم[!] و بعد گفتم او یک افسر نیروی دریایی بود. آن سرهنگ داخل ماشین را بازرسی کرد و پرچم کوچک فرماندهی تیمسار را دید. مجددا! به اطاق داخل شد ، درجه های تیمسار بایندر را نگاهی کرده و پس از خارج شدن به افسری که بالاتر از او بود جریان را گزارش داد. او گفت این تیمسار دریادار بایندر بود که کشته شدهاست. ( وقتی که من داخل اطاق بیسیم شدم تیمسار بایندر هنوز زنده بود و آخرین کلمه اش آب بود) آن وقت یک نگهبان بالای سر جسد تیمسار گذاشتند ومحل بیسیم را ترک کرده و مرا با خود به پل نو بردند.
در پل نو تمام افراد تفنگهای خود را زمین گذاشته و پرچم سفیدی در دست یکی از آنها بود. سروان عبدی هم در کنار افرادی که بوسیله سربازان هندی محاصره شده بودند ایستاده بود. تمام افراد را سوار کامیون کرده و بسمت بصره روان شدند.
( آنچه در بالا نوشته شد عین تقریرات راننده شادروان دریادار بایندر بود که در بعد از ظهر روز 6 شهریور20 با حضور ناوسروان فرجالله رسائی فرمانده ناو شهباز پس از ادای سوگند و باستناد مشهودات خود بیان کرد و من ” ناوبان یکم عبدالحسین وهابی” یادداشت نمودم.)
● شهریور 1320 در خرمشهر ( صفحات 459- 471 همان کتاب) خلاصه مشهودات یکی از افسران نیروی دریایی در روزهای سوم و چهارم و پنجم و ششم شهریور ماه 1320 :
یک روز قبل از واقعه شهریور 1320 پاسدار اسکله نیروی دریایی در شطالعرب اطلاع داد که یک ناو جنگی از سمت آبادان به طرف بصره در حرکت است. این ناو انگلیسی به نام ” یارا ” و جزو نیروی دریایی انگلیس در خلیج فارس بود. پرچم فرماندهی ناو دارای دو ستاره و معلوم بود که حامل یک امیرالبحر ( دریادار) انگلیسی است . طبق معمول هنگام عبور ناو مزبور از مقابل محوطه نیروی دریایی احترامات مرسوم رد و بدل شد و ناو انگلیسی آرام آرام از دهانه کارون گذشته و عازم بصره گشت.
در همان روز کسب اطلاع گردید که در پل نو ( در نزدیکی مرز آبی ایران و عراق) نیروی نظامی انگلیس بر روی شط العرب پلی از شناورهای لاستیکی برای عبور دادن وسائط نقلیه موتوری زدهاند. مفاد این گزارش باطلاع فرمانده نیروی دریایی جنوب، دریادار بایندر رسانیده شد. و ایشان دستور دادند چگونگی امر بررسی شود.
شب سوم شهریور 1320 طبق معمول عدهای از افسران دور هم جمع و سرگرم بودند؛ عموماً کسل بنظر میآمدند. هوا گرم و میزان رطوبت بیشتر از حد معمول بود.
در حدود ساعت 11 شب افسران متفرق شده و برای خواب بمنزل خود رفتند. من نیز عازم منزل خود که نزدیک محوطه نیروی دریایی و در سر راه ” کوت شیخ” واقع بود شدم. فوراً لباس خواب پوشیده و برای خواب به روی بام منزل رفته و خوابیدم. ناگاه کماشته ام را دیدم که با عجله مرا صدا میکرد و میگفت: سرکار از دور صدای تیراندازی با توپ میآید. سرآسیمه برخاستم، فکر کردم که باز هم مانند چند روز قبل هواپیمای ناشناسی بر فراز آبادان مشاهده شده و ناو پلنگ که در اسکله 11 آبادان پهلو گرفته بسوی آن هواپیما تیراندازی میکند. هنوز به این فکرم سر و صورتی نداده بودم که محوطه نیروی دریایی روشن شد و صدای شلیک توپ در همان نزدیکی گوشهایم را سخت متاثر ساخت. باز هم خیال کردم هواپیمایی در آسمان خرمشهر دیده شده و ناو ببر آن هواپیما را هدف قرارداده است. با شتاب از روی بام پایین آمده و تفنگ شکاری خود را با مقداری فشنگ در اختیار گماشته گذاشتم. خواستم چراغ را روشن کنم تا لباس بپوشم ولی متاسفانه برق نبود و بنظر میآمد که جریان برق در تمام شهر خرمشهر و محوطه نیروی دریایی قطع شده است.
پس از خروج از منزل ، در مقابل اسکله شرکت نفت مشاهده گردید که یکی از افسران ناو شاهنشاهی ببر( ناوبان یکم احمد عظیما) با عده ای از ناویان وظیفه که برای تمرین تیراندازی در محوطه بیسیم میخواستند به آنطرف رودخانه کارون بروند از وسط راه برگشته اند، آن افسر بمن اشاره کرد که روی زمین دراز بکشم و خود را پنهان سازم. افرادی که میخواستند برای تیر اندازی بروند در داخل کرجی کارون کاملاً خود را مخفی ساخته بودند. ناگهان رگبار مسلسل سنگین شیشه های منزل مجاور را در هم شکسته و موجب تعجب من شد.
بطوریکه افسر مزبور میگفت هواپیمایی در میان نبوده بلکه یک ناو جنگی انگلیسی به ناو ببر یا نیرومند ترین واحد نیروی دریایی ایران حمله کرده و آنرا آتش زده است. بلافاصله با آن افسز به سمت محوطه نیروی دریایی روان شدیم و افراد نیز بدنبال ما روی زمین می خزیدند. صدای شیپور آشوب از سربازخانه نیروی دریایی شنیده میشد. با هزار زحمت به سرباز خانه رسیدیم. رئیس ستاد نیروی دریایی ناخدا سوم نصرالله نقدی باتفاق سر افسر نگهبان ( ناو سروان علی زند) و افسر نگهبان ( ستوان یکم سعید مبصر) و فرماندهان گروه دریایی ( ناوبان یکم سیف الله آهنین) و( ناوبان یکم ابوالحسن فاطمی)و همپچنین مدیر ماشین ناو ببر ( سروان مهندس رضا نوربخش) در سربازخانه بودند. ما برای کسب تکلیف خود را به رئیس ستاد معرفی کردیم. ایشان دستور دادند افراد فوراً اسلحه بگیرند و آماده دفاع شوند. ضمناً به سروان نوربخش و ناوبان عظیما تاکید کرد که هرچه زودتر خود را بناو ببر که همچنان می سوخت برسانند و سعی کنند تا بلکه موفق به خاموش کردن آتش در روی ناو مزبور بشوند. لذا دو افسر اخیر الذکر به سمت ناو ببر رفتند ، ولی چون خاموش کردن ناومیسر نبوده و استفاده از مسلسل ها و توپخانه ناو مذکور به علت آن که در زیر آتش ناو انگلیسی قرار گرفته و با شدت میسوخت عملی نبود، ناچار برای جلوگیری از سرایت آتش سوزی به مخازن مهمات که ممکن بود بکلی محوطه نیروی دریایی را از بین ببرد، دو افسر مزبور شیرهای مخصوص غرق کردن مخازن مهمات ناو را با دشواری فراوان گشودند و در نتیجه آب رودخانه با فشار زیاد در مدت بسیار کوتاهی مخازن مهمات را پر کرده و بدین ترتیب کشتی نیمه غرق گردید. فرماندهان گروهان های دریایی هرکدام به نوبه خود افرادشان را مسلح کرده ( البته فرصت آن نبود که ناویان لباس بپوشند هر کدام با زیر پیراهن و شلوار، تفنگ و فشنگ گرفته و براه می افتادند و در حرکت لباس می پوشیدند) و آنها را در پشت نرده های ساحلی محوطه نیروی دریایی مستقر ساخته و آماده تیراندازی شدند. عده دیگری از ناویان برای آنکه مبادا اشخاص غیر نظامی یا نظامی از ساحل عراق به محوطه نیروی دریایی هجوم بیاورند در کنار ساحل شط العرب مستقر گردیدند. در این موقع من با ناوبان یکم آهنین در وسط محوطه، نزدیک مجسمه رضا شاه قدم میزدیم، البته گاه و بیگاه بسوی ما تیراندازی میشد ولی افراد ما با کمال شهامت مواضع خود را حفظ میکردند. در این هنگام ناو انگلیسی از شط العرب داخل رودخانه کارون شده و تقریباً مقابل ناو ببر که بحالت نیمه غرق درآمده و میسوخت رسیده بود. ناو انگلیسی در کارون آرام آرام پیش میرفت و در ضمن هر دو طرف ساحل رودخانه را زیر آتش سنگین مسلسل های خود گرفته بود. من مجدداً از محوطه به سربازخانه برگشتم. رئیس ستاد نیرو همچنان در سربازخانه بود و به افراد دستور میداد که بسوی ناو انگلیسی تیراندازی کنند. ضمناً سربازخانه هم زیر رگبار مسلسل های ناو انگلیسی قرار داشت. همچنین نارنجک های زیادی از طرف ناو مزبور به سربازخانه پرتاب میشدند که بمحض برخورد با زمین در نقاط مختلف سربازخانه منفجر شده و ایجاد رعب و وحشت مینمودند. رگبار مسلسل مخزن آب تصفیه شده را که با هزار زحمت برای رفع احتیاج افراد و ساکنان محوطه نیروی دریایی تهیه شده بود بشدت خارج میشد.
سینه ناوچه هایی که داخل کارون به اسکله چسبیده بودند بسمت رودخانه بهمن شیر بود و لذا توپ کوچکی که در قسمت جلو داشتند نمیتوانستند به ناو انگلیسی که از دهانه کارون داخل شده بود تیراندازی نمایند و لذا رئیس ستاد نیروی دریایی به سمت ناوچه ها روان شد که برای تیراندازی دستوراتی به آنها بدهد و برای اینکه مورد اصابت رگبار مسلسل ناو انگلیسی قرار نگیرد از پشت انبارهای نیروی دریایی که نزدیک تعمیرگاه بودند حرکت میکرد. یکی از ناویان در همان نزدیکی ایستاده و بسمت ناو انگلیسی تیراندازی میکرد.، چون من با رئیس ستاد بودم لذا بمن دستور داد که بطرف سرباز بروم و باو بگویم که دراز کش تیراندازی نماید. من رفتم که به سرباز مزبور دستور بدهم، که رئیس ستاد مقابل گاراژ اتومبیل دریادار بایندر بشدت بزمین افتاد و گفت: ” تیر خوردم” باتفاق دو سرباز دیگر که در همان نزدیکی بودند کشان کشان رئیس ستاد را که مینالید و خون از بدنش میرفت از لای سیمهای خار دار دور بهداری گذرانده و بلافاصله در بهداری بستری نمودیم.
در این موقع دو افسر دیگر ( ناخدا 3 مشگین نفس و ناو سروان زند) در بیمارستان بودند . چند دقیقه بعد افسر نگهبان پادگان ( ستوان مبصر) هم که کمانه یک تیر پیشانی اش را خراشانده بود به بهداری آمد.
صدای هواپیماهایی شنیده شد که به سوی خرمشهر و محوطه نیروی دریایی میآمدند. دکتر نگهبان ( دکتر بصیر) که دوره خدمت وظیفه اش را طی میکرد از شنیدن صدای هواپیما بی اندازه نگران شد و بوسیله یک ملافه سفید که در روی آن با محلول مرکور کرم یک صلیب سرخ کشیده بود پرچمی درست کرد و آنرا در روی بام بهداری بوسیله یک ناوی که شخصاً داوطلب شده بود گسترد.
دکتر مزبور محل اصابت و خروج گلوله را که به سینه ناخدا نقدی خورده و از پشتش خارج گردیده بود با محلول تنتورید ضد عفونی کرد و چون مقداری خون از بدنش خارج شده بود برای ترمیم آن مقداری آب و نمک به بدن او تزریق کرد. در این موقع دکتر نامبرده باطاق عمل مراجعه کرد تا لوازم مورد احتیاج را از اطاق عمل بیرون آورد؛ زیرا تعداد زخمی ها زیاد بود و لازم بود از خون ریزی های شدید فوراً جلوگیری شود. چون درب اطاق عمل قفل بود با وارد کردن چند ضربه سعی شد شاید در باز شود. ولی همین صدای چند ضربه ای که برای باز کردن در اطاق عمل بکار بردند در خارج منعکس شد و بتصور آنکه ممکن است از طرف بهداری مقاومتی بخرج داده شود آن اطاق فوراً مورد هدف مسلسل های سنگین قرار گرفت و افراد هندی که در ساحل کارون پیاده میشدند به تیراندازی بسوی بهداری پرداختند. سر افسر نگهبان تصمیم گرفت که از بهداری خارج شود. از محوطه پشت بهداری بمحض آنکه خواست از لای سیمهای خاردار بیرون برود هدف گلوله های هندیها قرار گرفت و ناچار بداخل بیمارستان مراجعت کرد.
در این هنگام برای بازدید وضع و حال رئیس ستاد نیروی دریایی که روی تخت افتاده بود رفتم، نامبرده اظهار تشنگی و گرسنگی کرد. چون آنروز صبح جیره صبحانه بهداری دریافت نشده بود لذا نان و یخ و مواد دیگر در بیمارستان وجود نداشت. بالاخره یکی از نفرات اظهار داشت که ممکن است در انبار خارج مقداری نان از شب گذشته باقی مانده باشد، ناوی دیگری داوطلب شد که برود و از آن انبار اگر نان باشد مقداری با خود بیاورد. هنوز ناوی مزبور از پشت بیمارستان خارج نشده بود که صدای رگبار مسلسل سبک از طرف سربازان هندی که بیمارستان را محاصره کرده بودند بگوش رسید و دیگر از ناوی خبری نشد. سرباز دیگری داوطلب شد که بدنبال تهیه نان برود و در حالی که می خزید خود را به انبار رسانید و مقداری نان بیات همراه خود آورد. مقداری از آنرا برای ناخدا نقدی بردند مشارالیه پس از آنکه لقمه ای در دهان گذاشت نتوانست آنرا فرو ببرد و گفت این نان ها را بین سربازان تقسیم کنید.
در این هنگام محوطه نیروی دریایی هدف مسلسل های ناو انگلیسی که داخل کارون شده و مقابل بهداری رسیده بود قرار گرفته و سربازان هندی با پرتاب خمپاره وحشت و اضطراب عجیبی بین افراد مجروحی که در کف بیمارستان افتاده و همچنان می نالیدند ایجاد کرده بود. ناخدا نقدی ضمن دلداری که از طرف دکتر بصیر و من به او داده میشد گفت: ” من معالجه شدنی نیستم و خوشحالم که کشته شدم و بمرگ طبیعی از بین نرفتم. فقط مایلم که بخانم من بگویید غصه نخورد . پس از کمی تامل گفت: ” من در قفسه شخصی خود در ستاد نیروی دریایی مبلغ 1300 ریال دارم که اگر توانستید آنرا به من برسانید”.ناخدا نقدی مرتب اظهار تشنگی میکرد و دائم خاکشیر یخ مال و آب هندوانه میخواست که متاسفانه در آن موقعیت تهیه هیچکدام میسر نبود. بعداً که از اطاق ایشان خارج شدیم تعداد زیادی ناوی مجروح توسط دکتر بصیر بستری گردیدند و چون لوازم جراحی و مداوا موجود نبوذ لذا بهیچ ترتیبی دردهای مجروحین را نمیشد تسکین داد و فقط با بالا بردن روحیه، آنان را مطمئن می ساختیم که بزودی حالشان خوب خواهد شد.
صدای ناله مجروحین و شکایت آنها از تشنگی فراوان و در عین حال نگرانی شدید از آنکه ممکن است تا چند لحظه دیگر بیمارستان بمباران شود دکتر بصیر را مجبور کرد که تصمیم جدیدی بگیرد. اول پیشنهاد کرد که یکنفر به ناو انگلیسی که در مقابل بهداری در کارون لنگر انداخته بود برود و موقعیت بهداری و وضع مجروحین را باطلاع فرمانده ناو برساند تا اقلاً از تیراندازی بطرف بهداری جلوگیری شود. چون بین افسرانی که در آنجا حضور داشتند بهتر از همه خود دکتر بود لذا شخصاً داوطلب رفتن بروی ناو انگلیسی شد و برای اینکار پیراهن سفید خود را پوشیده و ملافه سفید ی را بر سر چوبدست یکی از بیماران کرده و بهمراه یکنفر پزشکیار در حالی که آن چوبدست را در دست گزفته بود از بیمارستان خارج و بسوی ناو انگلیسی روان گردید خوشبختانه تا نزدیک شدن بناو اتفاقی روی نداد و به دکتر و پزشکیار از طرف ناو انگلیسی تیراندازی نشد. نگهبان مسلحی از ورود آنها به ناو جلوگیری و مراتب را توسط پاسداری به فرمانده ناو اطلاع داد. به دکتر اجازه داده شد که به روی ناو” یارا” بروند.
دکتر میگفت: فرمانده ناو پس از اطلاع از وضعت ناگوار بهداری فوراً افسر تیر خود را احضار و دستور داد که دیگر بسمت بهداری تیراندازی نکنند و حتی مقداری یخ و دارو و کنسرو باتفاق دو افسر انگلیسی که گویا طبیب بودند به بهداری فرستاد. دکتر بصیر مواد مزبور را بین نفرات مجروح تقسیم و افسران انگلیسی از قسمتهای مختلف بهداری بازدید نموده و اظهار داشتند که چون ما لوازم جراحی همراه نداریم لذا لوازم جراحی موجود در اطاق عمل بایستی تحت نظر رئیس بهداری آماده گردد که مورد استفاده قرار گیرد. چون مقداری یخ موجود بود با مقداری کنسرو برای ناخدا نقدی که همچنان بیحال در روی تخت افتاده بود برده شد و قطعات یخ در دهان او گذاشته میشد. ناخدا نقدی پرسید: از اوضاع چه خبر دارید؟ آنچه شنیده و دیده بودیم کم و بیش برای ایشان نقل کردیم ، اظهار داشت ما بکرات گزارش دادیم که اینها می خواهند کاری در ایران بکنند.
در حدود ساعت چهار بعد از ظهر یکعده سرباز مسلح انگلیسی که تفنگهای خود را سربزیر در دست داشتند در دو ردیف اطراف جنازه ای را که بسمت باغ نیروی دریایی در کنار شط العرب میبردند حرکت میکردند، گفتند این جنازه دریادار بایندر است که صبح زود در میدان بی سیم شهید شده است.
بمحض آنکه ناخدا نقدی از شهادت دریادار بایندر اطلاع یافت اشک چشمانش را پر کرد و پرسید از بندر شاهپور چه خبر دارید؟ ناوهای پلنگ و شهباز و سیمرغ چه شدند؟
چون کوچکترین اطلاعی در آن موقع از بندر شاهپور و آبادان نداشتیم پاسخی ندادیم. ارتباط تلفنی بلافاصله پس از هجوم نیروی انگلیسی از ساعت 4 بعد از نیمه شب قطع شده بود و ضمناً جریان برق هم وجودنداشت. ناخدا نقدی خواهش کرد مرا تنها نگذارید، بازوهایم را بمالید. آن شب من تا نیمه شب پای تخت ناخدا نقدی نشسته و در روشنائی یک چراغ نفتی گرد سوز قیافه رنگ پریده او را تماشا میکردم. ناگهان ناخدا نقدی چشم گشود و با حالتی بشاش نگاهی بمن کرد و گفت چرا نمی خوابی؟ استراحت کن اگر کاری داشتم و لازم شد ترا بیدار می کنم. منهم با لباس همانجا روی زمین دراز کشیدم.
صبح روز چهارم شهریور که اندکی هوا روشن شده بود برخاستم و از اطاق خارج شدم . وضعیت بهداری کم و بیش مانند روز قبل بود، مقدار زیادی خون که روز گذشته روی زمین ریخته بود لخته لخته و خشک شده بود. مجروحینی که در اطاق قرمز از خون بستری شده بودند در اثر شدت جراحات و خونریزی رفته رفته خاموش میشدند.
از پنجره ، صحن سربازخانه دیده میشد. سربازان هندی در حال ورزش بوده و سربازخانه و ساختمانهایش را بکلی اشغال کرده بودند. صبحانه مختصری فراهم و برای ناخدا نقدی آوردند، چند لقمه خورد. دکتر بصیر بایشان گفت می خواهم راجع به بردن شما به بیمارستان شرکت نفت با فرمانده ناو انگلیسی صحبت کنم. ناخدا نقدی همچنان ساکت ماند و پیدا بود که به این امر مایل نیست.
نزدیک ساعت 10 حالت استفراغ شدیدی بمشارالیه دست داد، مقدارزیادی خون استفراغ کرد و از شدت درد نالید. نزدیک ظهر دو افسر انگلیسی به بهداری آمده و گویا گفته بودند که هر چه زودتر بایستی مجروحین را بنقاط دیگر ببرند چون ما به بهداری احتیاج داریم.
در این هنگام چند سرباز مسلح هندی، ناوبان یکم صفوی و ستوان سوم غنی را به بهداری آوردند. صفوی اظهار داشت که فرمانده ناو انگلیسی گفته است که کجا مایل هستید جنازه دریادار بایندر مدفون گردد. افسرانی که در آنجا بودند اظهار داشتند: از همه جا مناسب تر پای مجسمه رضا شاه در باغ نیروی دریایی است.
ساعت 3 بعد از ظهر عده ای برای کسب اطلاع از وضع مجروحین به بیمارستان آمده و ووضعیت آنها را میپرسیدند. هنوز هم بکسی اجازه داده نشده بود که از بیمارستان خارج شود.
آن شب هم ناخدا نقدی در همان حال بیهوشی و اغماء بسر برد. صبح روز پنجم شهریور وضعیت آب و برق بیمارستان مرتب شد و بیمارانی که قادر به حرکت بودند از بیمارستان خارج شدند. من و ناو سروان زند برای احوال پرسی به اطاق ناخدا نقدی رفتیم، گفتند قرار است ایشان را به بیمارستان شرکت نفت ببرند. ناخدا نقدی گفت شما ها از بیمارستان خارج شوید، چون میترسم شما را اسیر کنند و به هندوستان روانه کنند، نگاهداری و مراقبت از من دیگر فایده ای ندارد . با حالتی وصف ناپذیر صورت رنگ پریده ناخدا نقدی را بوسیدم و او هم ما را بوسید و برای همیشه از یکدیگر خدا حافظی کردیم.
بدین ترتیب من و ناوسروان زند از بیمارستان خارج شده و یکسر به طرف منزل های خود رهسپار شدیم. وضع خانه را کاملاً دگرگون دیدم. آنچه بود و نبود بغارت رفته و جز تخت خواب و میز و چیزهای سنگین دیگر بقیه اثاثیه مورد چپاول قرار گرفته بودند. خوشبختانه مبلغی پول در گوشه صندوق باقیمانده بود که آنرا با عکس های خودم برداشته به کوت شیخ رفتم. از کوت شیخ با بلم بطرف دیگر رودخانه روان شدم. بمنزل هر یک از رفقا مراجعه میکردم کسی را نمی یافتم.، بالاخره به منزل ناوبان ناصری رفتم. پس از چند دقیقه داخل شدم، عده ای از افسران ( ناصری، اعتصام، دکتر رفیعی، دکتر مالکی- مبصر – مشگین نفس) در آنجا جمع بودند. ناو سروان زند هم به آنجا آمد. آنروز را در آنجا گذراندیم . زند و مشگین نفس بعد از ظهر خارج شدند و گویابمنزل برادر زند رفتند.
آنشب تا صبح تمام افسران بیدار مانده و منتظر بروز حوادث تازه ای بودند. روز بعد آقای خلفی ناظم اداره پست به آنجا آمد و گفت که رابطه با تهران بکلی قطع و فقط یکنفر از کارمندان اداره پست که از مرخصی باز گشته می گوید وضعیت تهران مغشوش و کسی بکسی نیست. این خبر بیشتر باعث نگرانی ما شد. عصر آن روز دکتر بصیر آمد و گفت ناخدا نقدی به بیمارستان شرکت نفت برده شد و از حالش خبر تازه ای ندارم. ساعت یک بعد از ظهر رادیو تهران را گرفتیم و انتظار داشتیم بوسیله رادیو دستوراتی به افسران و افراد داده شود ولی در این مورد مطلبی اظهار نگردید.
رادیو دهلی را گرفتیم و از انجا شنیدیم که چه حوادث شومی روی داده و با چه سرعتی نیروهای مهاجم از شمال و جنوب پیشروی میکنند. در پایان اخبار رادیو دهلی اعلام کرد: آخرین خبر حاکی از ترک مخاصمه و تغییر کابینه و بروی کار امدن فروغی می باشد.
این خبر تا اندازه ای وضعیت را روشن ساخت و تکلیف عده ای را معین کرد. من از منزل ناصری خارج شده و به منزل رافت رفتم تا شاید بتوانم از احوالات سایر رفقا مستحضر شوم. در آنجا عده ای دیگر از رفقا ( نوربخش – سراج – افشنگ) جمع بودند. اینها حتی از اطلاعات مختصری هم که ما داشتیم بی بهره بودند.
تعدادی از افرادمسلح انگلیسی برای جلب کلانترمرز بمنزل او رفته و او را دستگیر نمودند. یکی از افسران را ( ناوبان بهزادی) که بعلت اصابت تکه آهنی که هنگام انفجار گلوله توپی به پهلویش خورده و مجروحش کرده بود برای پانسمان نزد دکتر بصیر بردیم و در آنجا با کمال تاسف اطلاع یافتم که ناخدا نقدی در بیمارستان شرکت نفت در گذشته است.
روز هفتم شهریور آقای خلفی اطلاع داد که ارتباط تلگرافی با تهران دایر شده است. از اهواز هیچگونه اطلاعی نداریم و نمیدانیم بر سر رفقا و همقطاران ما در بندر شاهپور چه آمده و بچه سرنوشتی دچار شده اند.
چون ناوبان بهزادی بعلت جراحت پهلو سخت ناراحت بود لذا با موافقت رفقا قرار شد که من با او به اهواز بروم.
روز 16 شهریئر با بهزادی به اهواز آمدیم و خود را به لشگر خوزستان معرفی کردیم. در اهواز ناوبان آهنین و ناوبان عظیما را دیدیم که با عده زیادی از افراد نیروی دریایی و مقدار قابل توجهی اسلحه و مهمات پیاده خود از خرمشهر عقب نشینی کرده و به لشگر خوزستان پیوسته بودند.
ناو سروان اردلان ( معاون ناو شاهنشاهی ببر) که با استفاده از مرخصی به تبریز که پدرش در آنجا سمت استانداری داشت رفته بود. بمحض اطلاع از وقایع جنوب با اتومبیل پدرش عازم تهران میشود و از آنجا با ترن بسوی خرمشهر حرکت میکند. وقتی به اهواز میرسد مطلع میشود خرمشهر سقوط کرده است و ناچار خود را به تیمسار شاه بختی فرمانده اهواز معرفی مینماید.
ناوسروان کهنموئی، افسر توپخانه ناو شاهنشاهی پلنگ پای توپ مجروح میشود ولی با وجود جراحات زیاد حاضر به ترک پست خود نمیشود و به مبارزه ادامه میدهد و در اثر اصابت گلوله های متعدد دست و پایش قطع و در روی ناو به افتخار شهادت میرسد. جسد پاره پاره او را همراه با پیکر تکه تکه صد ها شهیدان وطن در گودال بزرگی در نزدیکی گورستان احمد آباد آبادان مدفون مینمایند.