بمناسبت ۲۶ خرداد صد و سیُ و سومین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّدمصدّق»(۱۱۶) – بخش سوم
اما آنچه نگراني ايران را سبب شده بود انعقاد پيمان عدم تعرض ميان شوروي و آلمان در بيستوسوم اوت 1939.م بود كه طي آن هيتلر و استالين بر سر تقسيم اراضي لهستان و كشورهاي بالتيك به توافق رسيده بودند[14] و ايران پيشبيني ميكرد كه شايد شوروي طي يك تفاهم محرمانه با آلمان درصدد برآيد موقعيت مسلط خود را بر ولايات شمالي ايران احيا كند.[15] بههمين جهت رضاشاه بر آن شد بهمنظور كسب حمايت نظامي و اقتصادي به انگلستان روي آورد.[16] از دهه 1310 به بعد، مبناي مبادلات سياسي ــ اقتصادي ايران بر كشور آلمان استوار گشته بود و با ظهور هيتلر، رهبر حزب ناسيوناليست در ژوئيه 1933.م/1311.ش، روابط ميان دو كشور وارد مرحله جديدتري شد. آلمانيها تبليغات وسيعي در مورد اشتراك نژاد آريايي دو ملت ايران و آلمان و مشابهت هدفهاي ملي دو كشور در مبارزه با كمونيسم و امپرياليسم آغاز كرده، محبوبيت بسياري در ميان ايرانيان بهدست آورده بودند.[17] اما با پيمان عدم تعرض ميان آلمان و شوروي (1318.ش/1939.م)، آلمانيها، به پيروي از خط مشي هيتلر، در جهت كاهش نفوذ انگلستان و افزايش نفوذ شوروي در ايران تلاش كردند و حتي نفوذ خود را در ايران در درجه دوم اهميت قرار دادند. هدف هيتلر از اين كار اين بود كه استالين را از توجه به اروپاي شرقي منحرف سازد.[18]
در آن هنگام، در نظر انگلستان، جلوگيري از نفوذ كمونيسم شوروي و حفظ لولههاي نفتي جنوب به مراتب از خطر فاشيسم آلمان مهمتر بود. اما، درعينحال، انگلستان با هرگونه اعتماد به ارتش ايران يا هماهنگي برنامه با آن موافق نبود. چراكه كميته سرفرماندهي انگلستان معتقد بود اتحاد با ايران بهاي گزافي به همراه خواهد داشت. چون رضاشاه حمايت انگلستان را براي دفاع از نواحي شمال ايران در برابر تهاجم روسها خواستار بود، درحاليكه براي انگلستان فقط دفاع از مناطق استراتژيك جنوبي، بهويژه حوزههاي نفتي، اهميت داشت.[19]
البته سرريدر بولارد، سفيركبير انگلستان در ايران، در طي جنگ جهاني دوم از گسترش نفوذ خانههاي قهوهاي، كه در ظاهر محل تجمع خانوادههاي آلماني، ولي در اصل، مركز فعاليت جاسوسي آنان بود، بهشدت ناخرسند بود.[20] كودتاي رشيدعالي گيلاني ژرمنوفيل عليه نوري سعيد، نخستوزير انگلوفيل، در آوريل 1941.م/فروردين 1320.ش، نيز بر اين ناخرسندي افزود. اگرچه انگليسيها توانستند مجدداً نوري سعيد را در خرداد 1320.ش به قدرت برسانند، هنوز دغدغه خاطر انگليسيها درخصوص ميزان نفوذ ستون پنجم آلمان در ايران وجود داشت.[21]
سرانجام حمله ناگهاني آلمان به شوروي، در بيست ودوم ژوئن 1941.م/ اول تير 1320.ش، تمام معادلات را به هم ريخت و شوروي، كه تا آن روز در صف متحدين قرار داشت، به اردوگاه متفقين پيوست. هدف آلمانها خرد كردن نيروهاي دفاعي شوروي، تصرف مسكو، لنينگراد و كيف، و رسيدن به چاههاي نفت قفقاز بود. آنها قصد داشتند پس از آنكه ارتش آفريقاييشان ــ كه به دروازههاي مصر رسيده بود ــ دفاع انگليسيها را درهم شكست، با ارتش اعزامي به شوروي، در ايران تلاقي كنند و تواماً به هندوستان حمله نمايند و با تصرف ذخاير نفت خاورميانه و منابع حياتي هند، امپراتوري انگليس را به زانو درآورند.[22]
در اين هنگام، روسها در مقابل حملات برقآساي ارتش آلمان، به اسلحه، مهمات و دارو احتياج مبرمي داشتند و انگليسيها نيز ميخواستند، به هر قيمتي شده، خطوط ارتباطي بين خليج فارس و سرحد شوروي را حفظ كنند تا بدينوسيله هم مهمات و وسايل جنگي مورد نياز شورويها را به جبهه آنها برسانند و هم اگر احتمالاً روسها شكست خوردند، بتوانند راساً از چاههاي نفت خاورميانه و خطوط ارتباطي هند، دفاع كنند.[23] بدينترتيب شوروي و انگليس بر ضد دشمن مشترك در دوازدهم ژوئيه 1941.م/1320.ش معاهدهاي بستند كه طي آن دو دولت متعهد شده بودند: اولاً براي متاركه جنگ با آلمان، بدون رضايت طرف ديگر هيچگونه مذاكرات جداگانهاي ننمايند، ثانياً هرگونه كمك نظامي را در جنگ با دشمن مشترك، به يكديگر برسانند. در اين زمان مساله رساندن اسلحه و مهمات به جبهه روسيه مطرح شد و انگليسيها راه ايران را پيشنهاد كردند كه مطمئنترين و كوتاهترين راه بود و راهآهن آن از خليجفارس به بحر خزر بهترين وسيله نقليه بهشمار ميرفت. روسها ابتدا در مورد حمله به ايران، به جهت اينكه اين كشور داراي ارتش مدرن و مجهزي بود، ترديد كردند. اما انگليسيها به آنان اطمينان دادند كه در ظرف چند روز، به از بين بردن مقاومت ارتش ايران و اشغال كشور موفق خواهند شد و بهاينترتيب در هفدهم ژوئيه 1941.م/1320.ش در مورد حمله به ايران ميان نمايندگان دو كشور توافق به وجود آمد.[24] بنابراين هدفهاي استراتژيك متفقين در ايران عبارت بود از: 1ــ دستيابي به راههاي ارتباطي كشور و برقراري رابطه با بحر خزر براي رساندن كمكهاي نظامي به دولت شوروي؛ 2ــ تصرف چاههاي نفت جنوب بهمنظور محافظت از آنها و جلوگيري از انهدام و خرابكاري عمال نازي، عشاير جنوب و دولت ايران (در تمام مدت جنگ، نفت ايران احتياجات نظامي متفقين را برآورده ميكرد، بهخصوص پس از ورود ژاپن به جنگ، معادن نفت ايران تنها منبعي بود كه نفت مورد احتياج را تامين ميساخت)؛ 3ــ اخراج كارشناسان و عمال آلماني از ايران بهمنظور جلوگيري از خرابكاري در راههاي ارتباطي و چاههاي نفت و نيز اقدام به كودتا با استفاده از ايرانيان طرفدار آلمان نازي و تشكيل گروههاي ويژه فاشيستي از آلمانيهاي ساكن ايران؛ 4ــ عمليات جنگي نيروهاي انگليسي از طريق ايران در صورت رسيدن ارتش آلمان به سرحدات ايران.[25]
رضاشاه در اين هنگام با اتكا به ارتش 127هزار نفري، اعلام بيطرفي ايران و بركناري دكتر متين دفتري در ژوئيه 1940.م/1319.ش و گماردن رجبعلي منصور، كه به محافظهكاري شهرت داشت، اميدوار بود كه دو دولت همسايه، در امور دولت بيطرف ايران مداخله نكنند. اما در اين زمان يگانه دستاويز انگليسيها براي حمله به ايران كماكان حضور ستون پنجم آلمان در اين كشور بود؛ بولارد در چهارم ژوئن 1941.م/ چهاردهم خرداد 1320.ش از دولت منصور خواست فعاليتهاي پنهاني عوامل آلمان را در ايران متوقف نمايد. وي در اول ژوئيه 1941/دهم تير 1320 در ديداري با منصور از او خواست بهفوريت به اخراج چهارپنجم آلمانيهاي شاغل در ايران اقدام نمايد.[26]
اما دولت ايران جواب داد كه كارشناسان آلماني براي خدمات و صنايع ايران ضروري هستند و دولت ايران بهسرعت نميتواند جانشيني برايشان پيدا كند، از طرفي تعداد آنها چندان زياد نيست و دولت ايران بر آنها نظارت ميكند. اما متفقين كه قبلاً در مورد حمله به ايران به توافق رسيده بودند، مشغول تداركات نظامي گشتند.
در ششم اوت 1941.م/ بيستوپنجم خرداد 1320.ش، سفارت انگلستان، طي يادداشتي ده مادهاي خطاب به دولت ايران، مجدداً در مورد حضور و فعاليت آلمانيها در ايران هشدار داد[27] و به تبع آن شوروي نيز در همين روز تذكاريهاي مبني بر كاستن تعداد آلمانيها در ايران و كوتاه كردن دست آنها از امور، براي دولت ايران فرستاد.[28] درواقع دو دولت با اين يادداشتها به ايران اولتيماتوم داده بودند. اما در همان روز يادداشت سومي از دولت آلمان به دست رضاشاه رسيد كه حاوي پيام هيتلر به رضاشاه بود. پيشواي آلمان در پيام خود از مقاومت ايران در برابر فشار متفقين و پيروي از سياست بيطرفي اظهار خوشوقتي نموده، و اظهار كرده بود كه به عقيده او اين دوره فشار، طولاني نخواهد بود. چراكه نيروهاي آلمان در خاك اوكراين پيشروي نموده و به نواحي شمال جزيره كريمه رسيدهاند و قصد دارند تا پاييز، قسمتهاي ديگري از خاك روسيه را اشغال كنند و آخرين مقاومت روسها را نيز درهم شكنند، در ضمن اطمينان داده بود كه تلاشهاي انگليس براي ايجاد خط دفاعي در قفقاز به لحاظ تفوق نيروهاي آلمان محكوم به شكست است و دولت آلمان اميدوار است تا سپري شدن اين دوره كوتاه، دولت ايران با تمام قوا در مقابل فشار متفقين مقاومت نمايد.[29]
در اين موقعیت، رضاشاه، كه در وضعيت بسيار دشواري قرار گرفته بود و از همهسو تحت فشار قرارداشت، تنها راه چاره را سياست دفعالوقت و حفظ وضع موجود دانست تا به مرور زمان نتيجه جنگ روشن شود و او بتواند تكليف خود را با دول متخاصم روشن نمايد. به همين جهت در پاسخ دومين يادداشت متفقين، او بار ديگر اعلام نمود كه تعداد كارشناسان آلماني در ايران فقط ششصدونود نفر به علاوه خانوادههايشان ميباشد كه همگي با نظارت دولت ايران مشغول اداي وظيفهاند. در صورتي كه دولت ايران آنها را اخراج نمايد، ممكن است دولت آلمان اين عمل را تخلف از سياست بيطرفي ايران تلقي نمايد. به همين جهت، از پذيرفتن تقاضاي متفقين معذور است. در اين هنگام راديو و جرايد انگلستان و شوروي، و متفقين آنها به تبليغاتي شديد درباره فعاليت ستون پنجم و جاسوسان آلماني در ايران و ورود احتمالي رضاشاه در جنگ به نفع آلمان دست زدند. از اين رو، در سحرگاه روز بيستوپنجم اوت 1941.م/ سوم شهريور 1320 نيروهاي شوروي و انگلستان از شمال و جنوب وارد خاك ايران شدند. در همان ساعات اوليه حمله نيروهاي انگلستان و شوروي به ايران، اسيمرنف، وزيرمختار شوروي، و سرريدر بولارد، وزيرمختار انگليس، منصور، نخستوزير ايران، را از قضيه حمله مطلع نمودند و طي دو اعلاميه دلايل حمله خود را بيان كردند.[30]
بحث حقوقي در مورد حمله دو دولت انگلستان و شوروي به ايران كمتر به صورت بيطرفانه تحليل و بررسي شدهاست. زيرا اكثر مورخان و محققان، تحت تاثير ناسيوناليسم، تجاوز هر دو كشور را غيرقانوني تلقي نمودهاند.درحالي كه حمله شوروي براساس فصل 6 عهدنامه مودت (1921.م/1306.ش) در مقايسه با حمله انگلستان چندان غيرقانوني نيز نبوده است. اين فصل عهدنامه چنين متذكر ميشود: «اگر دولت ثالثي بخواهد به واسطه مداخلات نظامي، پلتيك غاصبانه را در ايران مجري و يا خاك ايران را مركز عمليات نظامي ضد روسيه قرار بدهد… در صورتي كه دولت روسيه قبلاً به دولت ايران اخطار نمايد و دولت ايران در رفع مخاطره مزبور مقتدر نباشد، آنوقت دولت روسيه حق خواهد داشت كه قشون خود را به خاك ايران وارد نموده، براي دفاع از خود اقدامات نظامي به عمل آورد.»[31] به هر روي رضاشاه، كه پس از ورود متفقين غافلگير شده بود، از سفراي ايران در لندن، مسكو و واشنگتن خواست از دولتهاي يادشده تقاضا كند عمليات نظامي را متوقف سازند و با او وارد مذاكره شوند. اما آنها نهتنها جوابي ندادند، بلكه تلويحاً به سفراي ايران فهماندند كه ديگر دير شده است. رضاشاه به تصور اينكه متفقين حاضر نيستند با نخستوزير او، علي منصور، صحبت كنند، خيلي سريع او را كنار گذاشت و مجدداً محمدعلي فروغي را، كه بيشتر مورد قبول انگليسيها بود، به نخستوزيري برگزيد. فروغي نيز سريعاً تشكيل كابينه داد و با نمايندگان شوروي و انگلستان وارد مذاكره شد. پس از اين مذاكرات، در بيستوهشتم اوت 1941.م/ ششم شهريور 1320.ش رضاشاه به كليه واحدهاي ارتش دستوري مبني بر ترك مقاومت داد و در هشتم شهريور (سيام اوت) نمايندگان دول متفق تقاضاهاي دول متبوع خود را به شرح ذيل به دولت فروغي اعلام نمودند: 1ــ اخراج كليه اتباع آلمان به استثناي اعضاي سفارت و چند نفر كارشناس آلماني 2ــ تعهد در تسهيل حمل و نقل اسلحه و مهمات و ادوات جنگي از راه ايران به روسيه.
در مقابل، انگليسيها و شورويها متعهد شده بودند حقالسهم ايران را از نفت جنوب، و عايدات ايران را از شيلات بپردازند و همچنين لوازم مورد احتياج اقتصادي ايران را فراهم سازند و نيز جلوي پيشروي بيشتر نيروهاي خود را بگيرند.[32] و به محض اينكه وضعيت نظامي اجازه دهد قشون خود را از خاك ايران خارج نمايند.[33]
اما هنوز دولت ايران جوابي به اين تقاضاها نداده بود كه سفراي دو دولت، به جاي اخراج اتباع آلماني، تحويل آنها را به متفقين خواستار شدند. رضاشاه حاضر نشد اين تقاضا را عملي سازد، در نتيجه مذاكرات به طول انجاميد. اين در حالي بود كه اروين اتل، وزيرمختار آلمان، از ايران مصراً ميخواست از قبول پيشنهادات دول متفق سرباز زند و آلمانيها را به قواي دشمن تحويل ندهد. در خلال همين ايام، ژنرال ويول نيز شخصا به ايران آمد و با سفراي شوروي و انگلستان و فرماندهان نظامي متفقين مذاكره كرد. در نتيجه اين مذاكره، متفقين در دهم سپتامبر 1941.م/ نوزدهم شهريور 1320.ش، به دولت ايران اولتيماتوم دادند كه اگر ظرف چهلوهشت ساعت اتباع آلماني را به نيروهاي آنها تسليم، و سفارتخانههاي آلمان، ايتاليا، روماني و مجارستان را تعطيل نكند، پايتخت را اشغال خواهند كرد. چون رضاشاه باز هم جواب صريحي به اولتيماتوم متفقين نداد، در شانزدهم سپتامبر 1941.م/ بيستوپنجم شهريور 1320.ش، قواي شوروي و انگلستان از شمال و جنوب به سوي تهران حركت كردند و رضاشاه طي اعلاميهاي[34] به نفع وليعهدش محمدرضا از سلطنت كناره گرفت.[35]
وي پس از استعفا، از ترس انتقام، خود را به انگليسيها تسليم نمود. چراكه اگر در ايران ميماند مانند ساير جنايتكاران آن دوران مورد استيضاح مجلس و محاكمه افكار عمومي و شايد هم مجازات شديد قرار ميگرفت.[36] وي ابتدا نميدانست او را به كجا ميبرند.[37] انگليسيها شايع نموده بودند كه قرار است او را به هند ببرند، اما به دليل برخي ملاحظات از اين كار صرفنظر كردند.[38]
جواد صدر درخصوص استعفاي رضاشاه و تبعيد او مينويسد: «رضاشاه به خواست متفقين مجبور شده از سلطنت كنارهگيري كند. ابتدا به اصفهان و بعد به جنوب و بندرعباس رفت و از آنجا او را با كشتي به سمت هندوستان بردند و بعد در دريا، همان كشتي مسير خود را تغيير داد يا او را به كشتي ديگري منتقل كرده و به جزيره موريس بردند. تقريبا تكراري از نمايش دستگيري و بردن ناپلئون به جزيره سنتهلن بود و باز هم بازي حوادث!»[39]
پس از مدتي رضاشاه را از جزيره موريس به ژوهانسبورگ بردند كه در چهارم دي 1323 در همان شهر درگذشت.[40] پس از كنارهگيري رضاشاه از سلطنت، نيروهاي متفقين تهران را اشغال و كليه تاسيسات نظامي و راهآهن را تصرف كردند و بلافاصله مقدمات حمل اسلحه و مهمات را از خليجفارس به درياي خزر، از طريق راهآهن سراسري ايران، فراهم نمودند. اتباع آلماني نيز به دست قواي متفقين افتادند و نيمي از آنان به بازداشتگاههاي سيبري، و نيمي ديگر به استراليا تبعيد شدند.[41]
در اين زمان، با كنارهگيري رضاشاه و تبعيد وي، مساله جانشيني مطرح شد. ظاهرا انگليسيها درصدد بودند يك شاهزاده قاجار را به پادشاهي برسانند.[42] محسن فروغي از قول پدرش مينويسد: «متفقين سه پيشنهاد دادند: 1ــ فروغي رئيسجمهور شود و یا 2ــ سلسله پهلوي منقرض و مجدداً يكي از افراد جوان قاجار به سلطنت گمارده شود كه كانديداي سلطنت يكي از فرزندان محمدحسنميرزا، وليعهد سابق، بود و یا 3ــ فرزند ذكور رضاشاه، به نام غلامرضا، (مادرش ملكه توران از خاندان قاجاريه بود) كه در اين زمان هيجده سال داشت، به سلطنت برگزيده شود.»[43]
سرانجام با كوششهاي محمدعلي فروغي، نخستوزير وقت، محمدرضاشاه به پادشاهي رسيد و فروغي بهعنوان اولين نخستوزير دومين شاه دودمان پهلوي، محمدرضا را ياري داد.[44]
٭شهريور 1320 و انفعال حكومت رضاشاه:
با ورود متفقين به ايران در سوم شهريور 1320.ش، و دستور رضاشاه مبني بر ترك مقاومت در ششم شهريور، آن ارتشي كه رضاشاه با آن همه دبدبه و كبكبه و صرف بودجهها و هزينههاي گزاف براي ضمانت سلطنت خود ساخته و آنرا ستون پایه سلطنتش قرار داده بود، به يكباره فروريخت و نتوانست در برابر حمله متفقين، جز مقاومتي بسيار اندك، كاري انجام دهد. تنها مقاومتي كه در اين زمان انجام شد مقاومت نيروي دريايي نوپاي ايران به فرماندهي دريادار بايندر بود كه توانست يك روز، مانع پيشروي قواي انگليسي در جنوب ايران شود. اما در نهايت نيروهاي انگليسي مقاومت بايندر و ششصدوپنجاه نفر افسر و ملوان را درهم شكستند و همگي آنها در طي اين زد و خورد كشته شدند.[45] و چنين بود كه از آن ارتش 127هزار نفري فقط 650 نفر مردانه ايستادند و كشته شدند. درواقع بنيان اين ارتش بهظاهر منسجم، مدتها پيش، دستخوش ويراني گشته بود و به همين دليل با اولين لرزش، فرماندهان لشكر رضائيه و خراسان، مانند فرمانده كل قوايشان، فرار را بر قرار ترجيح دادند و از تركيه و بندرعباس سر درآوردند.[46]
يكي از نقاط ضعف رژيمهاي اقتدارگرا فقدان نقد و آسيبشناسي است. چنانكه حاضر نيستند ضعفهاي خود را بپذيرند و درصدد برميآيند نقايصشان را به عناوين مختلف، با دستاويز قراردادن چيزهايي كه وجود خارجي ندارند، بپوشانند. چنانكه رضاشاه نيز در سوم شهريور 1320 گفت: «اگر من صد بمبارديه داشتم، خودم ميدانستم چطور به تعرض روسها و انگليسيها جواب بدهم.»[47] و در چهارم شهريور اظهار كرد: «سربازهاي ما بسيار خوب هستند و خوب ميجنگند، ولي با گوشت بدن جلو تانك و هواپيما چطور ميتوانند طاقت بياورند.»[48] اين در حالي بود كه وي در اوايل مرداد 1320 در مانوري كه در تپههاي ازگل ترتيب داده شده بود تحتتاثير مهملات فرماندهان چاپلوس و فرصتطلب، كه لشكر سلم و تور را به مبارزه ميطلبيدند، گفته بود: «قشون من عاليترين قشوني است كه امروز در دنيا وجود دارد.»[49]
وي هنگامي كه ژنرال ژاندار، مستشار نظامي سفارت فرانسه در تهران، را مخاطب قرار داد و از ميزان مقاومت ارتش ايران در برابر قواي دول معظم جويا شد و پاسخ نااميدكننده «دو ساعت مقاومت» را شنيد، جهانباني، رئيس وقت ستاد ارتش، را مامور كرد تا نقاط ضعف ارتش ايران را شناسايي و رفع كند، اما هنگامي كه جهانباني تمامي عوامل ضعف ارتش را طي يك گزارش تحقيقي به سمع و نظر وي رسانيد، چنان مورد غضب قرار گرفت كه نهتنها دستگير و رهسپار زندان شد،[50] بلكه تمامي خاندان جهانباني كه اكثر آنها مستخدم ارتش بودند، از وحشت ديكتاتور و دستور تلويحياش، نام خانوادگي خود را به جهانبيني، شهبنده، كيكاووسي و يزدانمهر تغيير دادند،[51] تا بدين وسيله موارد نقصان ارتش شاهنشاه قدرقدرت مرتفع گردد! به هنگام حمله متفقين، رضاشاه حتي كوچكترين اقدامي براي رفع ضروريات مورد نياز سربازان انجام نداده بود، كمااينكه در جلسه هيات وزرا، كه در روز سوم شهريور 1320 با حضور رضاشاه تشكيل شد، معلوم شد:
1ــ براي مصرف تهران بيش از سه روز گندم موجود نيست؛ 2ــ پيشبيني براي برقراري سيستم آگاه كننده مردم (آژير) مطلقاً به عمل نيامده است؛ 3ــ روز بعد معلوم شد كه حتي بنزين هم به حد كافي وجود ندارد؛ 4ــ علاوه بر اينها پناهگاه هوايي هم احداث نشده بود و در روز دوم جنگ نيز ستاد جنگ اعلام كرد كه استفاده از پنجاههزار نفر ابواب جمعي نيروهاي پادگان به دليل نبود كاميون و بنزين ممكن نيست.[52] در اين جلسه هيچكس از رضاشاه نپرسيد كه بنزين، آژير، پناهگاه و ضدهوايي هم مثل بمبارديه، تانك و هواپيما در دسترس نيستند يا اينكه تمام حكومتها آنها را جزء برنامههاي بلندمدت خود پيشبيني ميكنند؟ وي در حالي دستور محاكمه و مجازات علي رياضي و احمد نخجوان، و بازگشت امراي لشگر را به تهران صادر كرد[53] كه خودش در تدارك فرار بود. چنانكه در همان روز سوم شهريور علناً اظهار كرده بود: «ما تصميم خود را گرفتهايم كه برويم.»[54] سئوال اينجاست كه در تاريخ، كدام جنگ است كه با فرار فرماندهان لشكر، سربازانش پراكنده نشده و به پيروزي رسيده باشند؟ ارتشبد فردوست درخصوص حال و روز رضاشاه هنگام حمله متفقين مينويسد: «پس از اينكه به او گوشزد شد ورود نيروهاي متفقين به ايران اجتنابناپذير است، آن مرد قدرقدرت، كه قدرتش در دستگاه دژخيمي شهربانيش بود، يكباره فرو ريخت و به فردي ضعيف و غيرمصمم تبديل شد و در ظرف چند روز قيافه و اندامش آشكارا پيرتر و فرسودهتر گرديد.»[55]
درواقع تصويري كه رضاشاه در اين برهه زماني از خود نشان داد كاملاً با تصويري كه تا پيش از اين تاريخ از وي ارائه شده بود، در تضاد قرار داشت. تا پيش از اين تاريخ، در مدارس نظام و دانشكدههاي افسري، چاپلوسان و فرصتطلبان ظهور رضاشاه را امري الهي تبلیغ ميكردند كه به صورت دست خداوندي از آستين ملت برومند ايران بيرون آمده و ايران و ايراني را نجات داده است؛[56] كار به جايي رسيد كه سرگرد فرزد در سال 1319.ش در سخنرانياش در دانشگاه جنگ، ضمن مقايسه هيتلر و رضاشاه، با خدا خواندن هيتلر، رضاشاه را حتي بالاتر از خدا خواند.[57]
از سويي ديگر، رضاشاه تلاش كرد با حذف القاب و عناوين دوره قاجار، نظير سلطنه، دوله و…، و بهكارگيري القاب نظامي جديد، نظير سپهبد، اميرلشكر، حكومتي ميليتاريزه و نظامي ايجاد كند. او با اعمال اين سياست باعث شد اشرافيت نظامي جديدي بهوجود آيد كه متشكل از نورچشميها، چاپلوسان و فرصتطلبان بود و گماشتن اين افراد در رأس امور، يأس و سرخوردگي افسراني را موجب ميشد كه به دليل مانورها و تبليغات گسترده زمان رضاشاه، به امر نظاميگري روي آورده بودند. از طرف ديگر، افسران دانشكده ديده، در بدو ورود به خدمت، بر مبناي نوعي نياز روحي به داشتن يك فرمانده دلاور و وطنپرست، رضاشاه را مظهر تمام صفات خوب دلاوري، شجاعت، ميهنپرستي و… ميدانستند. آنها سيهچردگي او را به خدمات مردانه وي در وضعيت آب و هواي سخت و سوزان، و زخم پيشاني او را ناشي از سلحشوري سربازيش ميدانستند. اما پس از اينكه مشخص شد زخم بالاي پيشاني جاي زخم جنگي نبوده، بلكه جاي زخمي است كه در اثر برخورد قمه و طي نزاعي بين او و همقطار دوران جوانيش، گروهبان عليشاه، هنگام امتناع از پرداخت پول يك بطري عرق در خانه گلين معروفه در محله ده آن روز عارض شده است،[58] خواهناخواه شخصيت رضاشاه در نظرشان فروريخت. از سويي ديگر، عكسالعمل رضاشاه نسبت به افسران ژاندارمري و گماردن افسران ناآگاه و بيسواد و برتريدادن قزاقها نسبت به ساير افسران، و خفقاني كه نورچشميهاي او بر جامعه اعمال ميكردند، بهخصوص از دهه 1310 به بعد، نارضايتي فزاينده افسران ارتش را به دنبال داشت.[59] در اين ميان، رويكرد رضاشاه به آلمان و گسترش مبادلات سياسي ــ اقتصادي با آن كشور، سوءظن روسيه و انگليس را موجب گشت. همچنين طرفداري او از هيتلر و افكار فاشيستياش، موجب شد بسياري از افسران بلهقربانگو و جاهطلب ارتش از شخص ديكتاتور تبعيت كنند. كمااينكه كساني چون سرلشگر باتمانقليچ، به تقليد از هيتلر، سبيل هيتلري گذاشتند و سر خود را به صورت آلماني تراشيدند.[60] درواقع افزايش همدردي با فاشيسم و احساسات هواداري از دول محور در درون ارتش ايران، هرچند به صورت پراكنده باقي ماند، نشانهاي از بيثباتي بود و در حمله متفقين موثر افتاد.[61] در وصف بيثباتي و روحيه مقلد امراي ارتش همين بس كه ارتشبد منوچهر آريانا به دليل تقليد كوركورانه از غرب، زماني خود را ناپلئون بناپارت ثاني[62] و زمان ديگري، پس از پيروزي موشه دايان در نبرد با فلسطينيها، خود را موشه دايان خواند و شايع بود كه به دليل يكچشمي بودن موشه دايان، تنها چاره را در اين ديد كه براي شباهت به او، به فرانسه سفر كند و يك چشم خود را درآورد![63]
وي همچنين در طي عمر خود، چندينبار نام خود را تغيير داد؛ چنانكه ابتدا حسين نخعي نام داشت، بعد به حسين معتمد منوچهري تنكابني تغيير نام داد و در نهايت سپهبد بهرام (منوچهر) آريانا ناميده شد.[64]
رويكرد به دوران باستان يكي ديگر از سياستهاي اعمالشده زمان رضاشاه بود كه فروغي آن را تئوريزه و رضاخان عملي كرد. اين باستانگرايي، به شكل بسيار سطحي و كودكانهاي، نهتنها تمام عرصههاي هنري، اجتماعي، اقتصادي و سياسي را درنورديد، بلكه به خصوصيترين زواياي زندگي افراد نيز رسوخ يافت. به طوري كه تقليدهاي محض از اشكال و نقوش تختجمشيد در آثار هنري و معماري نمايان شد. از اين رو، بخش اعظم فرصتطلبان نيز، به سان رضاخان، نام خانوادگي باستاني بر خود نهادند. با نگاهي گذرا به جرايد سنوات 1304.ش به بعد، موج اينگونه تغيير نامها آشكارتر ميگردد. اما از آنجا كه حكومت رضاشاه يك حكومت نظامي بود و ارتش رکن اساسي آن محسوب ميگشت، اين سياست بيش از همه در عرصه نظامي اعمال شد. چنانكه بخش اعظم نيروهاي نظامي به واسطه اطاعت كوركورانه از رضاخان، براي عقبنماندن از كاروان تمدن!؟ به سرعت اين سياست را در دستور كار خود قرار دادند.
از جمله اين افراد ميتوان از حسين نخعي نام برد؛ او چنانكه ذكر گرديد، ابتدا به حسين منوچهري تنكابني و سپس بهرام (منوچهر) آريانا تغيير نام داد.[65] اقليت محدودي نيز، مثل جليل مجتهدي (بزرگمهر بعدي) كه سعي ميكردند بهگونهاي خفيف مقاومت كنند، به دستور رضاشاه، به تغيير نام خانوادگي خود مجبور گشتند.[66] اما با اوجگيري تغيير نامهاي خانوادگي از سوي نيروهاي نظامي، بسياري از افرادي كه در گذشته با رضاشاه مشكلاتي داشتند نيز، به منظور شناخته نشدن، به اين كار مبادرت ورزيدند. از جمله اين افراد ميتوان به سرهنگ ملكزاده، يكي از افسران ژاندارمري، اشاره كرد كه با اضافه كردن نام هيربد به نام خانوادگي خود بهشدت موجب عصبانيت رضاشاه شد. از اين رو، رضاشاه دستور داد كه هيچ فرد ايراني حق ندارد، بدون اجازه شاه، نام خانوادگي خود را تغيير دهد و اين فرمان را مجلس، طي يك ماده واحده، تصويب كرد.[67]
در نتيجه همين سطحينگري، يكسونگري، بيثباتي و ناآگاهي حاكم بر ارتش بود كه كساني چون سرلشگر محمدحسين آيرم، چهارمين رئيس شهرباني دوره رضاشاه ــ كه در سال 1314.ش، تقريباً از ايران فرار كرده بود ــ پس از حمله متفقين به ايران، به فكر تشكيل دولت ايران آزاد افتاد و حتي عدهاي از ايرانيان مقيم خارج را به دور خود جمع كرد.[68]
سرتيپ عطاپور نيز هنگامي كه متوجه شد انگليسيها، پس از فرار رضاشاه، به دنبال فرد ديگري غير از محمدرضا براي سلطنت هستند، با نزديك شدن به انگليسيها سعي كرد نظر آنان را به خود جلب نمايد.[69] عدهاي ديگر از افسران ارتش نيز همچون رضاشاه چنان به ضعف و زبوني دچار گشتند كه با پوشيدن لباس زنانه سعي كردند هويت خود را مخفي سازند.[70]
٭ارتش پس از شهريور 1320:
دانشآموزان مدارس نظام در دوره رضاشاه، كه اغلب از دو طبقه متضاد ثروتمند و فقير بودند، شكاف طبقاتي را به نحو فزايندهاي حس ميكردند. درواقع تجزيه ايشان به دو گروه عدمي و غيرعدمي (بيبضاعت و بابضاعت) موجب شده بود گرايشاتي در هر گروه به وجود آيد. از اين رو پس از شهريور 1320 و در فضاي باز سياسي بهوجود آمده، علاوه بر اينكه عدهاي از عدميها با ورود به دانشكده افسري به شاخه نظامي حزب توده پيوستند، كساني از غيرعدميها نيز، همانند غلامحسين بيگدلي، به سبب وجود تفاوت طبقاتي در دبيرستان نظام، وارد شاخه نظامي حزب توده شدند. همچنين عدهاي از عدميها، به منظور خروج از آن وضعيت، به رژيم حاكم نزديك شدند و نوكر او گشتند. از آن جملهاند كساني چون سپهبد ناصر مقدم (رئيس ساواك) و سپهبد هاشمينژاد[71] (فرمانده سابق گارد شاهنشاهي).
سرانجام، حوادث شهريور 1320.ش موج وسيعي از نارضايتي را نسبت به رضاشاه و تمامي صاحبمنصبان ارتش بهوجود آورد. اگرچه هريك از ايشان، يعني شاه و صاحبمنصبان، سعي ميكردند طرف مقابل را متهم نمايند، اينگونه منحرف كردن اذهان عمومي، از نارضايتي از بيكفايتي ارتش قدرقدرت رضاشاهي، كه در اين دوران فقط مشغول سركوب داخلي بود، نميكاست. ناخشنودي از رضاشاه و صاحبمنصبان ارتش در درون و برون ارتش انعكاس يافت. نارضايتي مردم از نيروي زميني، در معابر عمومي، با مقايسه رفتار آنها با نيروي دريايي آشكار ميشود. مردم به واسطه مقاومت نيروي دريايي رفتار بالنسبه محترمانهتري با افسران نيروي دريايي داشتند.[72]
اما زمينههاي ناخشنودي نظاميان جوان نسبت به عملكرد صاحبمنصبان و امراي ارتش، زماني گسترش يافت كه ايشان در كمال ناباوري، پوشاليبودن ارتش و وعدههاي آنرا دريافتند. سراسر خاطرات اين نظاميان آكنده از نوعي خشم همراه يأس و سرخوردگي است.[73]
بدينترتيب در ارتشي كه رضاخان فقط و فقط براي حفظ منافع خود بهوجود آورده بود نوعي انشقاق پديد آمد و طي يك فرايند زماني سه نوع طرز تفكر در مورد مسائل سياسي، در ميان نيروهاي نظامي، به وجود آمد. از اين رو، گروهي همچنان سلطنتطلب باقي ماندند و هيچگاه به مراحل بعدي، يعني نقد اوضاع، دست نيافتند. متاسفانه ايشان بخش اعظم نيروهاي نظامي را تشكيل ميدادند. اما عدهاي پس از گذر از پرستش شاه بهعنوان نماد سلطنت، به الگوهاي ديگري از جمله آلمان هيتلري و شوونيسم و سپس به نوعي ناسيوناليسم ايراني دست يافتند. اين عده اقليتي بهشدت متزلزل بودند. كمااينكه در بسياري از حوادث و وقايع تاريخي، اينان بهراحتي زير سايه گروه اول ميخزيدند. به همين جهت در بسياري موارد، تفكيك اين دو گروه از يكديگر كار بسيار دشواري است. در برابر سلطنتطلبها و ناسيوناليستهاي نظامي، گروهي كه اغلب سابقه تفكرات شوونيستي و ناسيوناليستي داشتند، از ايدئولوژي ناسيوناليسم به انترناسيوناليسم روي آوردند و زمينهساز گسترش انديشه چپ در ميان نظاميان گشتند.
٭ نتيجه :
تاثيرات شهريور 1320.ش، بر تمامي نيروهاي موثر جامعه كاملاً مشهود است. اما در اين بين نيروهاي نظامي در اولويت قرار دارند. زيرا با سقوط ديكتاتوري نظامي رضاشاه، اولين قشري كه به شدت آسيب ديد نظاميان بودند. كه البته نظاميان را نه براساس خاستگاه طبقاتي ناشي از درجات نظاميشان، بلكه براساس عامل سن، بايد تقسيم نمود: نظاميان ميان سال و مسن، كه تمامي پيشرفتشان حاصل دوران ديكتاتوري نظامي رضاشاه بود، خواهان بازگشت به شرايط قبل از شهريور 1320.ش، بودند. اما در برابر ايشان، نظاميان جوان، كه به منظور آيندهاي بهتر وارد ارتش شده بودند، خواهان ارتقاي عرصههاي نظامي، اجتماعي و اقتصادي بودند. از اين رو، گرايش به شخص اول در انديشه آنان جايگاه و پايگاه محكمي نداشت، لذا بخش اعظم ايشان تحت تاثير تحولات جهاني به سوي ناسيوناليسم تمايل يافتند و عدهاي نيز تحت تاثير پيروزيهاي ارتش سرخ شوروي و نيروهاي پارتيزاني چپگرا در اروپاي شرقي، بهويژه پارتيزانهاي مارشال تيتو در يوگسلاوي، ازيكسو، و تاسيس حزب توده در ايران، از سويي ديگر، به انديشههاي چپ و انترناسيوناليسم گرايش يافتند. ماحصل حضور اين سه گروه در ارتش ايران، مناسبات، رقابتها و كشمكشهايي بود كه نهتنها در دوران اشغال (1324ــ1320) و حوادث آذربايجان و كردستان (1325ــ1324.ش)، بلكه تا كودتاي 28 مرداد 1332.ش)، تداوم يافت.