جمال صفری: اشغال ایران توسط قوای متفقین درجنگ جهانی دوم و سقوط پهلوی اول (۵)

Jan 16th, 2016 | مقالات

mosadegh 22102015بمناسبت ۲۶ خرداد صد و سیُ و سومین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّدمصدّق» (۱۱۵ ) – بخش ششم

 

*    کناره  گیری  شاه:

   از سوم شهریور به بعد یکی از تغییرات مهم در کشور باز شدن زبان وکلای دور دوازدهم در مجلس و آزادی نسبی روزنامه‌ها و رادیو  تهران  برای انتشار خبربود.

 رکن‌الدین مختار رئیس  شهربانی متواری، سایر افسران ارشد شهربانی از تهران فراری، ارتش ایران در شمال و مرکز منحل و نظامیان در شهرها و دهات سرگردان بودند.  تنها نقاطی که تا اندازه ای از آسیب اشغال قشون خارجی و برهم خوردن انتظامات شهری مصون مانده بود اصفهان و قم و  یزد و کرمان بود. درشیراز، ما کوشش  داشتیم که شهر و راه شهر به شیراز  و اصفهان  را از دستبرد  قاطعان  طریق  حفظ  کنیم. فرخ  در شیراز  در انتظار رسیدن  اتومبیل  تازه استانداری  که قبلاً  خریداری  شده و در بوشهر تحویل  گرفته بودند نشسته بود. سرتیپ عمیدی که به نام فرماندار نظامی شیراز در استانداری حضور داشت مدعی  بود که اتومبیل  تازه باید به او تحویل  داده شود. کشماکش او با فرخ  برسر اتومبیل  طول کشید  تا آنکه  فروغی نخست وزیر به عمیدی دستور داد در کار اتومبیل و اموری کشوری که در صلاحیت استانداری و  فرمانداری است دخالت نکند.

     روز سه شنبه 25  شهریور ناهار منزل فرخ  بودیم و بنا بود با اتومبیل تازه صبح  روز بعد  به طرف کرمان  حرکت  کند که  ناگاه رادیوی  تهران خبر داد که نخست وزیر در مجلس حاضر  شده و در جلسه فوق العاده متن استعفا نامه شاه را خواند. متن به قرار  زیر بود:« نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چند ساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شده‌ام حس میکنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه وبنیه جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت ورزی ملت را فراهم آورد. بنابراین امر سلطنت را بولیعهد و جانشین خود تفویض کرده و از کار کناره نمودم از امروز که ۲۵ شهریور ماه ۱۳۲۰ است عموم ملت از کشوری و لشکری ولیعهد و جانشین قانونی مرا باید به سلطنت بشناسند و آنچه از پیروی مصالح نسبت به من میکردند نسبت به ایشان منظور دارند. کاخ مرمر تهران ، شهریور ۱۳۲۰ »

    پس از قرائت  استعفا  نامه شاه،  لحن  وکلا  به کلی عوض  شد. سید یعقوب  انوار که تمام  عمر از ثنا خوانان و چاپلوسان در گاه رضا خان و رضا شاه بود  با لحن مسخره آمیزی اظهار داشت «الخیر فی ما وقع»، همۀ ما گوش به رادیو می‌دادیم و در تعجب بودیم که چطور شد رضا شاه به طور ناگهانی استعفا داد و چطور اطرافیان بوقلمون صفتش یک مرتبه زمزمه مخالفت آغاز  کرده و عاقبت این کشور و خانواده پهلوی  چه خواهد بود.

    فروغی می‌دانست نقشه عده‌ای از ایرانیان وطن پرست از قبیل فرزین ، مصدق، دهخدا ، سلیمان میرزا این بود که اگر میسر بشود  فاتحه سلطنت را بخوانند و یک حکومت دموکراسی جمهوری  بر قرار سازند. کاندیدای ریاست جمهوری این دسته  مرحوم مؤتمن الملک پیرنیا  بود.  عده زیادی  هم از استادان و شاگردان دانشگاه درهمان روز و ساعت خبر استعفای رضا شاه بدون هیچگونه مقدمه یا محرکی در دانشگاه بر ضد سلطنت فامیل پهلوی سخنرانی می‌کردند و یکی از آنها نیزخطاب به حاضرین اظهار داشته بود این گفتۀ عارف که تو  نیز فاتحه سلطنت بخوان عارف/  خداش با همه پس فطرتی بیامرزاد.

    قوام السلطنه هم که از دست رضا شاه بسی ستم دیده و خواری و خفت چشیده در فکر این بود که بساط سلطنت را بر چیده و خود زمام امور را در دست گیرد. عبدالحسین هژیر منشی سابق سفارت روس  و نخست وزیر و وزیر آینده دربار محمد رضا شاه رابط بین قوام و اسمیرنوف سفیر روس بود ولی فروغی معلوم نیست روی چه اصل مظالم رضا شاه  را فراموش کرده و از همه ستم و ظلمی که به مردم ایران شده بود صرف نظر کرده و برای  ادامۀ سلطنت خاندان پهلوی نزد سفرای روس و انگلیس  شفاعت کرده و به آنان می‌گوید « تغییر رژیم دراین موقع  موجب اغتشاش و شورش داخلی خواهد شد و تنها راه رسانیدن  کمک به شوروی  که از جنوب ایران است مسدود خواهد شد. بهتر این است  که محمد رضا شاه به نام سمبل بماند و مجلس و دولت مملکت را اداره کند. بعلاوه محمد رضا شاه  جوان بی‌آزار است و می‌شود آن را مانند بره بی‌گناه  به طرف راه راست هدایت کرد.»  متأسفانه فروغی دوام نیاورد که ببیند  این بره بی‌آزار گرگ دیوانه‌ای شد و مدت سی سال – از زمان  کودتا بر ضد  مصدق  تا روز سقوط  حکومتش-  کلیۀ رجال و سران خدمتگزار کشور را از میان برد.

    شاه استعفا داد ولی باز در تهران نشسته  بود تا اینکه  به او خبر دادند که  قشون  روس وارد کرج  شده و به طرف  تهران  پیش می‌روند. آن گاه  بدون  تأمل  بساط خود را جمع  کرده و با خانواده  خود به اصفهان عزیمت  کرد.  در اصفهان، گولد، قونسول انگلیس،  به او پیغام داد « که از شهر نمی‌تواند  خارج بشود تا آنکه  جواهرات  سلطنتی را که با  خود دارد  تحویل دهد  و املاک  و پول‌هایی هم که  در بانک دارد به ملت  ایران واگذار کند.»

     شاه چندین روز اصفهان ماند و مذاکرات بین تهران و اصفهان ادامه داشت.  بالاخره انگلیسی‌ها قوام شیرازی و دکتر سجادی را به اصفهان فرستاده و آن‌ها التیماتوم شدید به شاه داده و اظهارداشتند  حرکت  او از ایران و تسهیلات برای مسافرت بسته  به این  است که شاه سابق تمام دارایی خود را به مردم ایران واگذار کند . شاه در اصفهان بسیار بیمناک بود می‌ترسید  که بختیاری‌ها  یا قشقایی‌ها او را  دستگیر کرده و به جبران خون‌هایی که ریخته و صدماتی که به ایل آن‌ها وارد آورده اعدامش  کنند.

     این بود که، با کمال اکراه و اجبار، سند واگذاری املاک را امضاء کرده و از اصفهان عازم  کرمان  شد. در راه یک روز و یک شب در نائین در قلعۀ فامیلی ما مهمان برادرم مصباح بود. به گفتۀ  مصباح در تمام مدت نگران و عصبانی به نظر می‌آمد. کمتر صحبت می‌کرد، یکی دو مرتبه  از اطرافیانش شکایت کرده و می‌گوید پس از بیست سال یک نفر از اطرافیان من تا دم آخر با من نایستاده و نخواست  که از من طرفداری  کند.

    صبح روز حرکت هم هنگامی که شاه  در بیرون قلعه  در حال قدم زدن بود، گدایی به او نزدیک شده و از او کمک می‌خواهد. رضا شاه  می‌گوید: « تو که سالم و تن درست هستی چرا کار نمی‌کنی »  سائل که نمی‌داند مخاطب او کیست می‌گوید من شغل  خوب داشتم عبا باف بودم خانه و زندگانی داشتم در آمدم خوب بود، خدا خانۀ رضا شاه  را خراب  کند که  بافتن عبا را از میان  برد و مرا خانه خراب کرد.  رضا شاه با عجله به قلعه مراجعت می‌کند. چهار ماه پیش چنین  بیانی باعث اعدام سائل و شاید صاحب قلعه می‌شد. جهانا چه بی‌مهر و بدکین جهانی . شاه چهار روز در کرمان توقف  کرد هنگام اقامت در کرمان در باغ  ابوالقاسم هرندی  یکی  از بازرگانان نیک نام  و معروف کرمان منزل داشت. هرندی شخصاً میهماندار او بود.  به گفتۀ هرندی، در روزنامۀ بیداری کرمان، شاهرخ  فرماندار او را به فرمانداری احضار و به او می گوید شاه سابق از راه کرمان عازم بندر عباس است و برای اقامت او وهمراهانش باغ و منزل او را در نظر گرفته‌اند. هرندی از این پیشنهاد حسن استقبال کرده و تمام وسائل ورود و پذیرایی را فراهم می‌کند. روز دوشنبه 31  شهریور شاه سابق بدون هیچ گونه تشریفاتی وارد می‌شود. هرندی که در انتظار او بوده جلوی رفته و مراسم احترام را به جا آورده و خود را معرفی می‌کند.  رضا شاه می‌پرسد چرا این جا را برای اقامت من معین  گرده‌اید. هرندی می‌گوید شاید در استانداری به قدر کافی جا نداشته باشند. سپس می‌پرسد فرماندۀ لشکر کجاست؟ می‌گویند برای سرکشی به راه‌ها رفته است. می‌پرسد مگر راه‌ها نا امن است؟ سپس رئیس ستاد را احضارمی‌کند و  راجع  به راه تا بندرعباس  سئوال‌هایی می‌کند . پس از چند دقیقه شاهرخ استاندار می‌رسد . شاه ازاو می‌پرسد فرخ استاندار تازه کجاست. در جواب  می‌گویند هنوز از فارس حرکت نکرده‌ است. فرخ درآن روزها در اصفهان  بود. پس از چند دقیقه سایر اتومبیل‌ها می‌رسند.

    همراهان شاه عبارت بودند از مادر ولیعهد، اشرف، شمس و فاطمه دخترهای او و شاهپور غلامرضا، عبدالرضا، علی رضا، جم وزیر دربار،  فریدون جم داماد شاه، عده‌ای از اقوام نزدیک شاه ، زن‌های آنان و عده‌ای از سربازان  لشکر کرمان هم مأمور محافظت او می‌شوند.

    شاه پس از کمی استراحت از عمارت بالا پائین آمده و مشغول قدم زدن می‌شود. هرندی در جلوی  او منتظر دستور بوده و رضا شاه  با او شروع  به صحبت  کرده و راجع به حملۀ متفقین می‌گوید از دو طرف حمله شد و چون شهرهایمان بی‌دفاع بود، دستور دادم  مقاومت نشود. به گفته هرندی شاه  دل پر دردی از دست اطرافیانش داشت بعضی از آنها را فاسد و گروهی را خائن و بی‌عرضه و نالایق  خواند.

    رضا شاه ازکرمان عازم بندرعباس شد واز آنجا انگلیس‌ها او را به جزیرۀ موریس و بعد به ژوهانسبورک در جنوب آفریقا برده و  چنانچه خواهیم دید درغربت جان داد و ایران و ایرانی تا امروز  اسیرهیئت اعمال او و پسرش می باشند. بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد/  یک بد نکند تا بخودش  صد نرسد.(2)  

خاطرات توران امیر سلیمانی همسر سوم رضاشاه« لحظات دلهره و نگرانی (روز سیم شهریور 1320 خورشیدی)»

    توران همسر سوم رضا شاه و مادر شاپورها ، خاطرات خود از شهریورماه 1320 را اینگونه بیاد میآورد: «از اخبار رادیو از جنگهای اروپا چیزی به گوشمان نمی‌خورد. دیگر چیزی نمی‌دانستیم و در آن حصار سعدآباد کسی جرأت صحبتی را با ما نداشت. صبح روز سیم شهریور که برای نماز از خواب بیدار شدیم، دیدیم که صداهای ناهنجاری به گوش می‌رسید که ابتدا تصور کردیم که سنگ می ترکانند، چون اغلب به واسطه ساختمانهای شاه در سعد آباد و دربند سنگ‌ها را با باروت خرُد میکردند. ولی ناگهان چندین طیاره را روی سعدآباد دیدیم در حرکت است که از صدای آنها پسرم از تختخواب پریده و گفت این طیاره مال روسیه است. دیگر تقریبأ همه چیز داشت روشن می‌شد و تلفونأ اخباری بود که از محل‌های بمباران شده و از هراس مردم و کارها به سعدآباد و کم و بیش به گوش ما می‌رسید.

تقریبأ تا نزدیک ظهر که شاپور رفت و آمد، اطلاع داد که اعلیحضرت دستور داده، کلیه خانومها و پسرها و دخترها و زنها آنچه ممکن است، به طرف اصفهان حرکت نمایند تا ببینیم بعد چه پیش می آید… بالاخره مدت بیست روز ما روزگارمان را به همین حال خوف و رجا گذرانده و هر آن فکر می‌کردیم یا بکلی از این مملکت تبعید خواهیم شد یا بالاخره تکلیف معین خواهند کرد. گاهی همگی گریه می‌کردیم. گاهی که دور هم جمع شده مشغول صحبت بودیم، این را بگویم که دیگر مقام بالا و پایین از بین رفته بود. علیاحضرت ، والاحضرت فوزیه (همسر اول محمدرضا شاه) و والاحضرتها و ماها ، کوچکترها همه دور میز غذا جمع شده نگران آینده بودیم.

    تا روز بیست و پنجم شهریور خبر رسید که اعلیحضرت رضاشاه از سلطنت استعفا دادند و سلطنت را به محمد رضاشاه ولیعهد خود واگذار نمودند و امشب هم به اصفهان خواهند آمد که برای خارج مسافرت نمایند. همه مشغول گریه و زاری شدند. فقط  کمی نور امید بود که اقلأ بکلی سلطنت پهلوی را منقرض ننمودند. تقریبأ نزدیک ساعت شش بعد از ظهر بود که اتومبیل حامل رضاشاه رسید. ما از پشت پنجره نگاه می‌کردیم. ولی علیاحضرت فوزیه و والاحضرتها همه جلو عمارت ایستاده بودند. رضاشاه از ماشین پیاده شد، فقط یک پیشخدمت جلو عمارت نشسته بود با شوفر که فورأ او هم پایین جسته و کیف زرد رنگ بزرگی را از پشت ماشین در آورد. همه ماها تعظیمی‌کرده شاه هم سری فرود آورده و با کمال افسردگی از پله‌های عمارت بالا رفت. قدری در سالن نشسته و همه در اطرافش نشستند. پس از صرف یک فنجان چای گفت میخواهم قدری استراحت کنم. البته سکوت حکمفرما بود و دیگر کسی بلند صحبت نمی‌کرد …

صبح روز 26 شهریور 1320 خورشیدی

    تقریبأ ساعت شش بود که باز ماشین دیگری از تهران رسید که در آن رییس نظمیه وقت و قوام شیرازی بود که بعد تعجب کردند که این‌ها دیگر برای چه آمدند. بعد فوری اجازه خواسته ، خدمت رضا شاه رفتند.

    پس از مدتی مذاکرات که البته ما نشنیدیم، بعد کم کم گفته میشد که اینها آمده اند زیرا دستور داده شده که اعلیحضرت رضا شاه آنچه دارد از منقول و غیرمنقول، مُلک و هتل خود را بایستی قبل از حرکت به خارج به محمد رضاشاه انتقال‌دهد. البته مخارجات او و خانواده‌ای را که همراه می‌برد، اعلیحضرت محمد رضا شاه خواهند فرستاد و علیاحضرت فوزیه هم با والاحضرت شهناز به طرف تهران حرکت نمایند. البته ما دیگر گفتگوی مابین رضاشاه را با قوام و رییس نظمیه نفهمیدیم. همین قدر تا نزدیک ظهر هیأت آمده و آنچه را اعلیحضرت رضا شاه داشت که متعلق به خودش بود به محمد رضا شاه منتقل نموده، امضاء گرفتند و اتومبیل هم برای علیاحضرت فوزیه حاضر نموده، آنها به طرف تهران مراجعت نمودند. بعد پسرهای “عصمت خانم” (همسر چهارم رضاشاه) هم پیش شاه آمده ، همه دور هم بودند. تمام صحبت آن بود که اعلیحضرت (رضا شاه) با عصمت خانم و پنج اولادشان به خارج که آن موقع گفته میشد به آرژانتین خواهند رفت و بقیه در تهران پیش این اعلیحضرت فعلی خواهند ماند. شب دیدم باز ماشین از تهران آمده و نامه‌ای از طرف محمد رضا شاه برای پدرش آورده بودند که نوشته بودند : با وضع کنونی و لجام گسیختگی مردم ، من نمی‌توانم از پسرها نگاه داری نمایم. عجالتأ همه پسرها با شما بیایند تا مملکت قدری ساکت شود…»(3)

  خاطرات شمس پهلوی از شهریور 1320:

    شمس پهلوی خاطرات خود را از شهریور 1320 و تبعید پدرش رضا خان که  او را همراهی نموده بود، می‌نویسد: هنگام شب بود که وارد اصفهان شدیم  و درمنزل فرماندۀ پادگان اصفهان آقای سرتیپ شعری فرود آمدیم. آن شب را در بیم و اندوه  به سر بردیم در حالیکه تا صبح هیچ یک دیده بر هم  نگذاشتیم و بر سرنوشت نامعلوم و عاقبت وطن خویش می‌اندیشیدیم. فردای آن روز به منزل آقای کازرونی نقل مکان نمودیم.

    ساعات و دقایق به کندی و تلخی می‌گذشت و هر آن با کمال بی‌صبری منتظر دریافت خبری از تهران  بودیم.  متأسفانه خبرهای راست و دروغی هم که به ما می‌رسید همه  بد بود و بر اضطراب و تزلزل  خاطر ما می افزود.

   روز 25 شهر یور هنگامی که پیچ  رادیوی تهران را باز کردیم ناگهان  خبر استعفای شاه را شنیدیم.

هنوز  نمی‌توانستیم باورکنیم  که آنچه  شنیدیم  حقیقت داشته باشد. از آقای جم خواهش نمودیم  که به وسیلۀ تلگراف از تهران کسب خبر نمایند و آقای جم به تلگرافخانه رفته و پس از بازگشت  به ما اطلاع دادند که شاه به طرف اصفهان حرکت  کرده‌اند.

    بعد از ظهر والاحضرت‌ها و آقای جم به اتفاق آقای امیر نصرت اسکندری که آن زمان  استاندار اصفهان بود و آقای سرتیپ شعری فرماندۀ پادگان اصفهان برای استقبال به خارج شهر عزیمت  نمودند و ما همچنان در انتظار زیارت شاه دقیقه  شماری  می‌کردیم.

    ساعت پنج  بعد از ظهر بود، من در ایوان ایستاده و از انتظار سخت ملول بودم ناگهان دیدم اتومبیل  ناشناسی وارد عمارت شد و جلو پله‌ها ایستاد و اعلیحضرت پدرم از آن پیاده شد. چون اتومبیل ایشان در بین راه  خراب  شده بود با اتومبیل استاندار اصفهان وارد شدند.  من  فوراً  از پله‌ها پائین دویده  و به استقبال  شتافتم . آثار خستگی و غم از چهرۀ ایشان کاملاً  نمایان بود. بقدری خسته  و افسرده بودند که هنگام بالا آمدن از پله‌ها بکلی به من تکیه کردند و من ایشان  را در حقیقت از پله‌ها  بالا بردم. از روز چهارم شهریور تا آن روز اعلیحضرت  فقید دقیقه‌ای  استراحت  نکرده و  بیست و یک شب  تمام بود  که دیده به هم نگذاشته  بودند.

   اعلیحضرت را به اتاقی که برای  پذیرایی و استراحت ایشان تخصیص داده شده بود راهنمایی کردم.  همۀ افراد خانواده گرد شاه  جمع شدند، هیچ  کس سخنی نمی‌گفت و غم واندوه از همۀ دیده‌ها  می‌بارید.

 اعلیحضرت همایونی با لحنی ملاطفت آمیز به همه ابراز تفقد فرمودند و سپس اظهار داشت: «غصه نخورید ، غصه آدم را خُرد می‌کند، صبور و بردبار باشید.»

     با وجود بیست یک شب بی‌خوابی، دراصفهان هم، اعلیحضرت به هیچ‌وجه به فکر استراحت  نبودند و بیشتر اوقات  در ایوان  قدم  می‌زدند. اغلب  به مأمورین و اشخاص  که شرفیاب  می‌شدند، در بارۀ ادامۀ اصلاحات  گفتگو می‌کردند. به آقای جم دستورداده بودند که گوش به خبرهای رادیو‌های جهان داده و خلاصه  خبرها را به اطلاع  ایشان  برسانند.

     آن روزها، رادیوهای خارجی در بارۀ پولهای ایشان  در بانکهای  بیگانه  گفتگو  می‌کردند و رادیو  تهران  هم اطلاع  می داد که در مجلس  گفتگو از جواهرات  سلطنتی  به میان آمده است.

     اعلیحضرت  فقید  پس از اطلاع  از این خبرها  خندۀ  تلخی نموده  فرمودند:«  من فقط سه  لیره و کسری در بانک سوئیس  دارم  و آن هم  با قیماندۀ  پولی است که برای  خرج  تحصیل والاحضرت  همایون  ولایتعهد  در بانک سوئیس  گذارده  بودم». ولی هیاهو  در بارۀ  جواهرات سلطنتی  ایشان   را متأثر ساخته بود ومی‌فرمودند: « شاید تنها در زمان من بوده  که حتی  یک سنجاق از جواهرات  سلطنتی عیب نکرده باشد» و متأسف بودند چرا آنهایی که ازجریان تحویل و تحول  جواهرات  سلطنتی  به بانک  ملی آگاهند  قفل خاموشی بر لب  زده‌اند و افکار عمومی  را روشن  نمی‌کنند.

     در روز چهارم شهریور که خبر نیروهای متفقین به ایران  رسیده بود، یکی از اقداماتی که به دستور اعلیحضرت شاه فقید صورت گرفت، تحویل جواهرات سلطنتی به خزانه بانک ملی بود. در آن روز کلیه جواهرات سلطنتی که الماس معروف دریای نور و تاج مکلل پهلوی هم در شمار آنها بود و در عمارت موزه سلطنتی نگاه داری می‌شد با حضور آقای جم وزیر دربار و آقای عضدی معاون  وزارت دارایی و آقای  وارسته  وزیر کنونی پست و تلگراف و مرحوم  مؤید احمدی  نمایندۀ  مجلس  شورای  ملی  و رؤسای  بیوتات  و موزه  سلطنتی صورت برداری شده بود  و پس از تطبیق دقیق با صورتهای  موجود و ثبت  شدۀ سابق تحویل بانک ملی شده  بود.

    معهذا اعیلحضرت فقید پس از اطلاع  از گفتگوی راجع  به جواهرات سلطنتی در تهران، به آقای  جم  مأموریت دادند که به مرحوم فروغی نخست وزیر وقت تلگراف نمایند که مجدداً رسیدگی با حضور نمایندگان مجلس به عمل آید. پس از تلگراف، آقای جم برای انجام  این کار به تهران  رفتند و پس از رسیدگی دقیقی که با حضور نمایندگان منتخب مجلس شورای ملی به عمل آمد و معلوم شد همان طور که اعلیحضرت فقید فرموده بودند یک سنجاق هم از جواهرات  کم و کسر نشده، بار دیگر به اصفهان مراجعت کردند.

    موضوع  قابل تذکر دیگری  که در اصفهان  روی داد  واگذار کردن املاک و دارایی بود که آقای دکتر سجادی وزیر کنونی اقتصاد ملی و آقای قوام شیرازی برای انجام یافتن این مقصود به اصفهان آمده بودند. خوب به یاد دارم که اعلیحضرت فقید پس از امضا کردن سندهای مربوطه اظهار کردند دارایی  و اموال برای من بقدرپیشیزی اهمیت ندارد. تأسف من این‌است که اجانب براین کشور مسلط شدند، سازمان مملکت را بر هم زدند، اصلاحاتی  را که برای  سعادت ملّت و مملکت  شروع شده بود متوقف  کردند.»

    من در تمام این مدت  دچار احساسات غریبی  بودم. می‌دانستم به زودی اعلیحضرت فقید مجبور به ترک وطن خواهند شد و به سوی یک سرنوشت مبهم و نامعلومی که هیچ  کس جز خدا  از راز آن آگاه نیست رهسپارند و در ضمن اقداماتی که برای تهیه وسایل  این سفر نامعلوم می‌شد متوجه  شدم که اعلیحضرت  میل دارند  که من و والاحضرت  شاهدخت اشرف خواهرم در تهران باقی  بمانیم.

    اندیشۀ دوری پدر و تنها گذاشتن او در غربت  آتش به جان  می‌زد. چند شب تا صبح خواب از چشم  من فراری  بود و هر وقت فکر می‌کردم  که به زودی از دیدار پدر محروم می‌گردم،  بغض گلویم را فشار می‌داد. پیش خود می‌گفتم  شاید من بتوانم در این سفر عجیب و در غربت مونسی برای  پدر خود  بوده و از غم و رنج  او تا حدی  بکاهم.  بالاخره  تصمیم  گرفتم در این  سفر شرکت کنم.

    مترصد فرصتی  بودم که  این اجازه را حاصل  نمایم.  بالاخره  این فرصت به دست آمد و خواهش دل  خود را با ایشان درمیان نهادم و استدعا کردم اجازه دهند من هم در این سفرهمراه  باشم. فرمودند: «به تو خوش نمی گذرد، همین جا بمان». ولی پس از پافشاری و اصرار من بالاخره موافقت نمودند  که من هم جزو  مسافرین  باشم.

    زاد و توشۀ سفر فراهم  شده بود و از جمله شش دست لباس شخصی در اصفهان  برای اعلیحضرت  خریده بودند که هیچ  یک از آنها  قابل پوشیدن نبود. روز سی‌ام  شهر یور از اصفهان به طرف  یزد حرکت کردیم. از ماجرای غم‌انگیز لحظات وداع سخنی نمی‌گویم ، ولی از تذکر یک لحظه غم انگیزی که خاطرۀ آن هیچ گاه از ذهن من محو نخواهد شد نمی‌توانم  گذشت و آن لحظه‌ ای بود که شاه برای آخرین بار وارد اتاق والاحضرت شهناز شد و او را در آغوش گرفت.  در این جا بود که همه برای نخستین بار دیدندشاه گریه می‌کند. هنگامی که از اتاق ولاحضرت شهناز بیرون می‌آمدند  چنان آثار غم و غصه در چشمان  شاه  نمایان بود که  من از مشاهدۀ  آن بی‌اختیار لرزیدم.

    مقارن ظهر بود که به شهر نائین وارد شدیم و در بالاخانۀ محقری که محل پاسگاه ژاندرمری بود برای صرف غذا جمع شدیم. درآنجا اعلیحضرت نگاهی به والاحضرتهای شاهپور نموده فرمودند: « این بچه‌ها بچه شیر یا بَبرند که باید ازوطن خود خارج شوند.» آقای جم گفت: « قربان شیر و بَبر نیستند  ولی بچۀ  شیرند.»  پس از صرف نهار به طرف یزد به راه  افتادیم.

    آغاز شب بود که وارد یزد شدیم و در منزل آقای هراتی که بنای نوسازی مشتمل بر بیرونی و اندرونی بود  همچنین خانۀ فرماندارآن روز یزد، آقای سرهنگ پاشا خان مبشر، فرود‌آمدیم  اعلیحضرت  اشتیاق  فراوانی  به کسب خبرهای  تهران داشتند. متأسفانه  از رادیو  خبری  شنیده  نمی شد  و صدای تهران  به یزد  نمی‌رسید و این بی‌خبری از اوضاع  مرکز بر ملالت  خاطر شاه افزوده بود.

     در یزد  نیز مانند اصفهان جمعی از محترمین  شهر به دیدن اعلیحضرت آمدند، خیلی  اظهار نگرانی  می‌کردند و در ملاقاتی که با آقای جم نمودند  به ایشان گفته بودند: « می‌ترسیم با رفتن شاه از ایران نظم  و امنیت هم از کشور برود.»

     پیشخدمتها  و مستخدمین  که شنیده بودند سفر  دور و درازی  در پیش داریم، در یزد عدم تمایل خود را برای خروج از ایران آشکار کرده بودند. اعلیحضرت همین که اطلاع حاصل کردند فرمودند هرکس مایل به بازگشت است به تهران برگردد. چندین بار هم به من فرمودند: « من اطمینان ندارم در این سفر به تو خوش بگذرد، عقیده دارم به تهران مراجعت کنی.»  ولی هر دفعه که این فرمایشات را می‌کردند اشتیاق من به سفر و بودن در خدمت پدر بزرگوارم  بیشتر می شد و با نگاه ملتمسی  از ایشان در خواست  می‌کردم  مرا از حضور خود محروم  نکنند و مکرر به ایشان عرض  کردم که  خود را برای تحّمل هرگونه رنج و زحمتی در این سفر آماده کرده‌ام.

     واقعه‌ای که در یزد سربار تمام غمها و آلام ما بود بیماری شاه بود. گوش درد شدیدی با تب  به ایشان عارض شده بود. معهذا اعلیحضرت به روی خود نمی‌آوردند و مخصوصاً هنگامی که با ما بودند  کوشش داشتند خود را مسرور و خندان جلوه  دهند و ما را سرگرم نمایند.

هنگامی که می خواستیم  شهر یزد را ترک  نموده و به سوی کرمان عزیمت نماییم، به یاد دارم به آقای جم می‌فرمودند: «از قول من به اعلیحضرت شاه بگو شهر یزد دچار کم آبی است فکری و اقدامی  کنید که آب این شهر زیاد شود، حیف است این همه دشتهای حاصلخیز به واسطۀ بی‌آبی بایر بماند.

    ظهر در رفسنجان در بنای محقری ناهار خوردیم و اعلیحضرت که دچار کسالت بودند طبق معمول  پس از صرف غذا اندکی استراحت  کردند و  سپس به طرف کرمان حرکت کردیم.

    غروب آفتاب روز دوشنبه سی و یکم شهریور بود که  وارد کرمان شدیم.  برای محل سکونت ما در کرمان باغ آقای ابوالقاسم هرندی  را تخصیص داده بودند  که بناهای آن دارای اتاقهای متعدد بود.

    در كرمان بیماری و گوش درد اعلیحضرت رو به شدت نهاد و دكتر سرهنگ جلوه رئیس بهداری لشگر كه از ایشان عیادت نمودند چند روز استراحت را تجویز كرده بودند ولی نماینده كنسول انگلیس كه به ملاقات اعلیحضرت آمده بود خبر ورود كشتی را به بندرعباس داد و به عنوان این كه كشتی بیش از سه روز در بندرعباس توقف نخواهد كرد اصرار داشت كه اعلیحضرت فورا به طرف بندرعباس عزیمت نمایند و این اصرار و تأكید چه به وسیله كنسول و چه به وسیله مأمورین كنسولخانه تكرار شد . بطوریكه یك بار موجب برآشفتگی خاطر شاه شد و به شدت فرمودند: « كجا بروم پنج ریال پول توی جیب من نیست، اقلاً باید فرصت داشته باشم که وسایل  سفر من فراهم  شود، از تهران ازاعلیحضرت همایونی پول خواسته‌ام  و منتظرم  که حواله  یا پولی برسد که  هزینه سفر نمایم.» درجواب این سخن شاه گفته بودند: برای پول نگران نباشید انگلستان مخارج سفر را خواهد پرداخت و بعداً وصول خواهند کرد. ولی قبول این امر برای شاه خیلی نامطبوع و دشوار بود و از این کار امتناع داشتند و چون هنوز نمی‌دانستند که در انتخاب مقصد و محل اقامت خود در خارج از ایران آزادی ندارند، فکر می‌کردند که به هزینۀ  خود و بطور آزاد و عادی به  یکی از کشورهای بی‌طرف آمریکای جنوبی از قبیل شیلی یا ارژانتین عزیمت می‌نمایند و بقیه عمر را دور ازغوغای سیاست و ماجراها بگذرانند و یكی از نكاتی كه فكر ایشان را در كرمان به خود مشغول داشته بود انتخاب محل اقامت بود كه ابتدا شیلی را در نظر گرفته بودند ، زیرا می‌گفتند آب و هوای آن مثل ایران است و بعدا آرژانتین را انتخاب كردند. در هر حال نظر ایشان این بود كه پس از ورود به بمبئی ده یا پانزده روزی در هندوستان به سر برده و سپس به یكی از این دو كشور كه نام برده شد مسافرت نمایند. ما همه خود را مسافر آرژانتین یا شیلی می‌دانستیم . كسالت شاه كماكان باقی بود و یك درجه و نیم تب داشتند.

 پس از چهار روز اقامت در کرمان عصر روز چهارم  دستور جمع آوری اسباب و اثاثیه را دادند و در همان هنگام صورت ریز کلیه اسباب و اثاثیه و آنچه همراه ما بود نیز برداشته شد و تسلیم  مأمورین  دولت گردید.

    در چند روزی که در کرمان اقامت داشتیم، چون هیچ فرش همراه نداشتیم، سه قطعه قالی خریدیم که یکی از آن سه قالی بعد‌ها فرش منحصر به فرد اتاق اعلیحضرت پدر بزرگوارم  شد و دو فرش دیگر هم  مخصوص ما بود.

     در روزهایی که در کرمان  بودیم  گذرنامه اعلیحضرت  و ما توسط  آقای جم  تهیه  شد و تشریفات  گذرنامه  چند نفر از همراهان ما هم در بندرعباس انجام  شد.

     هنگامی که وسایل عزیمت به طرف بندرعباس فراهم آمد و آماده حرکت شدیم، اعلیحضرت آقای جم  را احضار فرمودند و پس از ابراز ملاطفت و خداحافظی، به ایشان اجازۀ بازگشت به تهران دادند. ما وقتی به طرف بندرعباس حرکت کردیم، آقای جم در کرمان ماندند، ولی همان شب از تهران تلگرافی  از اعلیحضرت همایونی شاهنشاهی به آقای جم رسید و درآن تلگراف اعلیحضرت همایونی به آقای جم تأکید کرده بودند که تا بندرعباس همراه اعلیحضرت فقید باشید و به همین جهت پس از عزیمت ما از کرمان شبانه آقای جم هم به اتفاق آقای سرهنگ موسوی رئیس ستاد لشکر کرمان به طرف بندرعباس  حرکت نمودند و در سیرجان که ما شب را در آن جا فرود مده بودیم به ما ملحق  شدند.

حادثه‌ای که در سیرجان موجب ملالت خاطر شاه و همۀ ما شد برگشتن یکی از کامیونهای حامل اثاثیه  و مستخدمین بود که باعث  شکستن دست یکی از آشپزها و مجروح  شدن یکی دونفر دیگر شده بود و موجب  تأثر و تأسف همه را فراهم  ساخت.

     ساعت هفت بامداد از سیرجان به طرف بندرعباس حرکت کردیم. با این که ماه مهر و فصل  پاییز بود گرما در منتهای شدت بود .هرچه اتومبیل پیش می‌رفت، گرما شدیدتر می‌شد.

    هنگام ظهر در دهکده‌ حاجی آباد که از آبادی فقط  چند درخت خرما و دوسه اتاق گلی روستایی در آن دیده می‌شد، فرود آمدیم و در زیر سایۀ درختان و درآن گرمای نیم روز، ناهار خوردیم و پس از ساعتی استراحت که در حقیقت استراحتی در کار نبود به طرف بندر حرکت  کردیم. هر چه  به طرف  بندر نزدیک  می‌شدیم  گرما بیشتر شدت می‌کرد.

     عرق از سر و روی ما روان بود و عطش شدیدی  به ما  دست داده  بود.  ساعت هشت بعد از ظهر  وارد بندرعباس شدیم. هوا بی‌نهایت خفه  و ساکت  بود و کوچکترین وزشی در فضا دیده نمی‌شد. یکی از ساختمانهای ارتش و چند خانه دیگر برای پذیرایی ما  معین  شده بود و  مقدار زیادی شربت  لیمو مهیا کرده بودند.  شربتها در همان بدو ورود تمام شد و تا حدی  تشنگی ما تخفیف یافت، معهذا از شدت گرما و خفگی هوا یارای زیستن  نداشتیم  و نفسها در سینه‌ها  تنگ می‌شد.

   اعلیحضرت برای این که  پس از آن همه خستگی و رنج راه شب را آسوده  به سر ببریم و از وزش  نسیم روح بخش دریا استفاده کنیم اجازه فرمودند که با والاحضرتهای شاهپور برای خفتن به کشتی  برویم و با این که خودشان به واسطۀ بیماری و نقاهت بیش از همۀ ما احتیاج به استراحت داشتند، چون می‌دانستند آن شب آخرین شبی است که در خاک وطن می‌گذرانند ، فرمودند: «  من شب را همین جا  خواهم ماند». من و برادران و چند تن  از همراهان  شبانه  وارد کشتی  شدیم.

آن شب از فرط خستگی کشتی را درست تماشا نکردیم و پس از ورود بلافاصله روی تختخوابهای  سفری خود دراز  کشیده  و آمادۀ خفتن  شدیم. نسیم خنک  دریا و خستگی راه  موجب شد که  زود به خواب رویم.

    اعلیحضرت آن شب را هم  مانند شبهای پیش نخفته بودند. صبح خیلی زود چنان که عادت ایشان بود قبل از همه از جا برخاسته و مشغول قدم زدن شدند. به مأمورین دولت  که شرفیاب شدند فرمودند: «تمام تشریفات و مقررات قانونی را اجرا نمایید.»

    پس از انجام تشریفات گمرکی و تنظیم  گذرنامه بعضی از همراهان  که در کرمان گذرنامه آنها صادر  نشده بود  و مرخص  کردن مستخدمین  و خدمتگزاران ، اونیفورم  نظامی را از تن  خود خارج  نموده  و لبای  شخصی  پوشیدند و ساعت هفت بامداد  بود که آماده  حرکت  شدند.

    من و والاحضرت‌های شاهپور در این  موقع  روی عرشه کشی  ایستاده  و از دور نگران  ساحل بودیم. صدای موزیک سلام  بلند شد و پس از چند لحظه  قایق موتوری گمرک  از طرف ساحل نمودار گشت و  اعلیحضرت را برای نخستین بار با لباس شخصی در میان قایق مشاهده نمودیم. نمی‌دانم با چه زبان منظرۀ  این لحظۀ غم انگیز تاریخی  را توصیف  کنم و چگونه  تأثیری  که در این هنگام  به من دست داده بود بیان نمایم. بغض به سختی گلویم  را فشار می‌داد سعی می‌کردم  که از ریزش اشک خود جلوگیری  کنم ولی قادر نبودم.

     شاه وارد کشتی شد. ولی همچنان دیده به ساحل دوخته و نگاه حسرت بار او متوجه خاک وطن  بود. گوئیا سعی می‌کردند هر چیز را یک  بار دیگر ببینند و با همه چیز با نگاه وداع  کنند.  ناگهان  متوجه شدند که آقای جم که برای بدرقه تا کشتی آمده اند  منتظر اجازه  بازگشت می باشند. اعلیحضرت پس ازاجازه بازگشت و ابراز قدردانی و خداحافظی به آقای جم فرمودند:«از طرف  من به اعلیحضرت  شاه بگویید  بندر عباس محل  بسیار مهمی است، توجهی به این جا نشده. این جا  را مورد  توجه  قرار  دهید  در اصلاح  وضع بندری  آن دقّت  بیشتری کنید.»

    آقای جم  وسایرین با موتور گمرک بازگشتند و پس از لحظه‌ای صدای سوت کشتی  بلند شد و امواج  دریا را شکافته به راه افتاد. ولی اعلیحضرت همچنان چشم از ساحل بر نمی‌داشتند. در این هنگام  بود که من می‌دیدم قطرات اشک در چشمهای ایشان می‌درخشید . چون بیش از این تحمل نگریستن این منظرۀ غم بار را نداشتم، به گوشۀ اتاق خود در کشتی پناه بردم و ساعتی چند از آنجا بیرون  نیامدم، ولی شاه مدتها در همان نقطه ایستاده و تا خاک ایران  نمایان بود چشم  از آن بر نمی‌داشت.

    كشتی كه برای مسافرت ما تخصیص داده بودند یك كشتی محقر پستی كوچك بود ظاهرا به ظرفیت چهار پنج هزار تن به نام ” بندرا ” متعلق به كمپانی “برتیش ایندیا اسمیر نویگیشن كمینی” كاپیتان كشتی یك نفر ایرلندی یا انگلیسی خشك بود . یک پزشک  هندی هم در کشتی  بود که  بسیار مؤدب  و مهربان بود.

   کشتی یک سالن غذا خوری داشت  که ما همه  برای صرف  غذا در آن جمع  می‌شدیم  و با میزبانان  یعنی کاپیتان کشتی و پزشک هندی غذا صرف می‌کردیم. فقط اعلیحضرت در اتاق  خودشان  که اتاق  کوچکی  وصل به همین  تالار غذا خوری بود تنها غذا  می‌خوردند.

    در کشتی بکلی از همه جا بی‌خبر بودم. رابطه  ما با وطن عزیز و همه جا بکلی مقطوع  بود و این بی‌خبری برای اعلیحضرت  بیش از همه ملالت آور بود.

    دریا کاملاً  آرام بود و کشتی به آهستگی  پیش می‌رفت . آب  و هوای دریا  به وجود هیچ‌یک  از ما سازگار نبود و کم  و بیش همه نارحت  بودیم و  بعضی از پیشخدمتها  و همراهان بکلی از پا افتاده بودند. ولی اعلیحضرت آب و هوای دریا  را به خوبی تحمل می‌کردند و حال مزاجی ایشان تا حدی  خوب بود. در کشتی هم برنامه زندگانی اعلیحضرت تغییر نکرده بود و  مانند همیشه  در گوشۀ کشتی  ساعتها تنها قدم می‌زدند. ما هیچوقت  ایشان را تنها نمی‌گذاشتیم و در تمام  ساعات یکی از ما در خدمت ایشان بود.

     چون به تدریج به مناطق آبهای گرم استوایی نزدیك می‌شدیم از گرما در رنج بودیم و خیلی اشتیاق داشتیم كه زودتر به بمبئی برسیم . پس از چهار روز ساحل بمبئی از دور نمایان شد و مسرت خاطری به ما دست داد . همه لباسی پوشیده و خود را برای پیاده شدن آماده كرده بودیم. ولی ناگهان ملاحظه كردیم كشتی به جای این كه به ساحل نزدیك شود راه وسط دریا را پیش گرفته و از ساحل دور می‌شود. معنی این كار را نفهمیدیم و همه دچار تعجب و حیرت بودیم كه چرا كشتی از ساحل دور شد . دل من گواهی می‌داد كه باز پیشامد شومی در انتظار ماست . در همین موقع ملاحظه كردیم كه از طرف ساحل یك قایق موتوری كه در آن جمعی سرباز مسلح هندی دیده می‌شدند به طرف كشتی ما پیش می‌آید.

     ابتدا خشنود شدیم و تصور كردیم طبق معمول این قایق برای هدایت كشتی به ساحل پیش می‌آید و شاید از تشریفات اداری و گمركی بوده كه كشتی از ساحل دوره شده است. ولی وقتی قایق نزدیك شد و دیدیم سربازان هندی همراه خود خواربار و بار و بنه دارند باز دچار تردید شدیم و پیش خود گفتیم اگر اینها برای هدایت كشتی آماده بودند پس این بار و بنه چیست كه با خود حمل كرده‌اند ! دقایق اضطراب آمیزی با كندی می‌گذشت . قایق به كشتی نزدیك شد . سربازان از قایق بیرون آمده مشغول حمل بار و بنه به کشتی شدند. سه نفر انگلیسی كه یكی از آنها بعدا با ایشان آشنایی پیدا كردم آقای اسكرین بود وارد كشتی شدند و به حضور شاه رفتند .

    آقای اسكرین خود را نماینده لرد لین لیتگو نایب‌السلطنه آن روز هند معرفی كرد و اختیارنامه خود را به اعلیحضرت ارائه داد و گفت « من در سیملا بودم ، نایب‌السلطنه هند به من مأموریت مهمانداری جنابعالی ( به اعلیحضرت جنابعالی خطاب می‌كرد ) را داده » سپس راجع به مأموریت خود اظهار كرد « شما نمی‌توانید در بمبئی پیاده شوید و باید پنج روز در همین كشتی به جزیره موریس كه برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید .

    اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانی‌ام ! من آزادانه از كشور خود مهاجرت كرده‌ام و به من گفته بودند كه در خارج از كشورم به هر كجا كه می‌خواهم می‌توانم بروم . جزیره موریس كجاست ؟ چرا اجازه نمی‌دهند كه من به آمریكای جنوبی بروم ؟

چرا مانع می‌شوید كه ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن كشتی اقلا در شهر بمانیم ؟»

    آقای اسكرین در پاسخ همه این حرفها فقط یك چیز می‌گفتند : «من اظهارات شما را تلگراف می‌كنم و شخصا جز آنچه گفتم كاری نمی‌توانم بكنم.»

    سربازان هندی در کشتی مشغول  پاس دادن  شدند و چند  قایق موتوری مسلح  هم به آنها پیوستند که در دریا پاس می‌دادند و به زودی بر ما معلوم شد که چاره‌ای نداریم  جز این که در برابر پیشامد صبور  باشیم و تن به آنچه مقدر شده بدهیم. بنابراین قبل از هر چیز در صدد  بر آمدیم  بفهمیم  جزیره موریس  که برای اقامت ما در نظر  گرفته اند  چگونه  جایی  است. من  تنها خاطره‌ا ی  که از جزیره  موریس  داشتم خاطرۀ  زمان « پُل  و ویرژینی » اثر  نو.یسندۀ  معروف  فرانسوی « برنارد دوسن  پیر » بود. به یاد می آوردم  که صحنه های حزن‌انگیز آن داستان دلگداز از جزیره موریس بوده  و برای نخستین بار نام آن جزیره را در آن کتاب خوانده بودم.  ولی هیچوقت فکر نمی‌کردم  که سرنوشت  روزی ما را  به آن  جزیره خواهد کشانید.

    والاحضرت شاهپورها مخصوصاً والاحضرت شاهپورعلیرضا نیز سعی داشتند از روی اطلس و دیکسیونرموقعیت جزیره موریس را برای ما تشریع کنند.

     آقای اسکرین که دید ما همه اشتیاق فراوانی داریم که از وضع  جغرافیایی و آب  و هوا و چگونگی  جزیره موریس آگاه گردیم، یک بانوی انگلیسی را که مدتی در جزیره موریس اقامت کرده بود از بمبئی نزد من  آورد و من توانستم در طی یک ساعت و نیم صحبت با آن بانو اطلاعات کافی راجع  به آن جزیره کسب کنم و  خود آقای اسکرین هم در این باره اطلاعاتی  به اعلیحضرت می‌دادند.

     وقتی دانستیم که موریس جزیره‌ای است که تقریباً در منطقه استوایی قرار گرفته و هوای آن گرم است، گفتیم: پس اقلاً به ما اجازه دهند که چند نفر به شهر بفرستیم و حوائجی که برای زندگی در موریس ضرورت دارد تهیه و خریداری کنیم، ولی این اجازه را هم ندادند و جواب دادند: هر چه می خواهید صورت بدهید ما برای شما خریداری کنیم.

به وسیله آنها مقداری پشه بند و بادبزن و یخچال برق و از این قبیل اشیاء مورد احتیاج  خریداری  کردیم و خیاط  به کشتی خواستیم تا برای اعلیحضرت و والاحضرتهای شاهپور لباسهای تابستانی بدوزند.

    چهارنفرمستخدم ما که همراه آورده بودیم وقتی شنیدند که مقصد مسافرت تغییر کرده و به حزیره  موریس خواهیم رفت خیلی ناراضی شدند و بهانه‌ها آوردند که به ما اجازه بدهید که به تهران برگردیم  ما به موریس نمی‌آییم.

    اجازه بازگشت حتی به مستخدمین هم داده نشد و در این موقع  بود که کاملاً بر ما روشن شد در حکم محبوسین سیاسی می‌باشیم و راه بازگشت حتی بر روی مستخدمین ما هم مسدود است.

    آن روز که مانع ورود ما به بمبئی شدند علت آن را نمی‌دانستیم بعداً شنیدم از بیم ابراز احساسات مسلمانان هند و مردم هندوستان بر له شاه فقید بوده است.

    پنج روز توقف روی دریا بر ما خیلی سخت و طولانی گذشت. چون کشتی ایستاده بود، گرما و رطوبت دریا ما را نهایت عذاب می‌داد.  با اینهمه، رنجهای جسمانی، در برابر آلام روحانی ما هیچ بود. از روزی که از وطن عزیز دور شده بودیم خبری از یار و دیار نداشتیم.

    در طول  مسافرت از بندرعباس تا بمبئی اقلاً بدین دلخوش بودیم  که پس از رسیدن به بمبئی می توانیم  خبری از تهران کسب کنیم. نامه و تلگرافی از اعلیحضرت همایونی زیارت کنیم و به آزادی و میل خود راه یکی از کشورهای آمریکای جنوبی را در پیش گیریم. ناگهان همه این نقشه‌ها و اندیشه‌ها  نقش برآب و باطل شد و فهمیدیم که آزادی و اختیاری نداریم و باید دنبال سرنوشتی برویم  که هیچ از آغاز  و انجام  آن آگاه  نیستیم.

    برای اقامت ما جزیره دور افتاده و ناشناسی را در نظر گرفته اند که  نمی‌دانیم در آن جزیره چگونه  به سر خواهیم برد. آیا درآنجا خواهیم توانست رابطه‌ای با خویشاوندان و یاران و با تهران عزیز  داشته باشیم. متأسفانه هر چه از این سئوالات به ذهن ما می‌گذشت جواب آن مجهول  بود و کوچکترین  فروغ امیدی در قلب ما نمی‌درخشید . همه پریشان خاطر و نگران بودیم  و این نگرانی و اضطراب خاطر بقدری بود که حتی سربازان هندی را که در کشتی پاس می‌دادند متوجه ساخت و من به خوبی  حس می‌کردم که سربازان را کاملاً  متأثر ساخته بود.

    اعلیحضرت که در بدو امر عصبانی و آشفته خاطر شده بودند، وقتی متوجه رنج و اندوه همراهان شدند زبان به تسلیت خاطرما گشودند و همۀ ما را تحریص و ترغیب می‌کردند  که استقامت و صبر و بردباری پیشه سازیم.

    یاددارم در همان روزها یکی از همراهان پیانو می‌نواخت و قطعه‌ای که برای نواختن انتخاب کرده  بود متناسب با روحیه همگی و تا حدی حزن انگیز بود. اعلیحضرت وقتی صدای پیانو را شنیدند،  فرمودند: « این چیست! مارش بزنید ، یک آهنگ زنده بنوازید».

    با این همه من احساس می‌کردم که در زیر آن قیافه آرام و متین طوفانی نهفته است و اعلیحضرت  پدرم  بیش از همه ما رنج می‌برند و غمهایی بر دل دارند که هزار یک آنرا ابراز و آشکار نمی‌کنند.

    این اندیشه غم افزا که توأم با نداشتن هیچ گونه خبری از تهران بود بزرگترین رنج و الم روحی  را برای اعلیحضرت فراهم  کرده بود، همان رنجی که بالاخره  طومار زندگی  و حیات ایشان  را در هم  نوردید.

    هرروز شامگاهان از فراز کشتی ناظر صحنه طوفان و رعد و برق عظمیم  در شهر بمبئی  بودیم. در میان غرش تندر و پرتو خیره کننده برق در آسمان، بمبئی درخشندگی خاصی داشت. با خود می گفتم  آیا روزی فرا خواهد رسید که نورامیدی هم در دلها ما بدرخشد.

    پنج روز توقف روی دریا كه هر ساعت آن برای ما سالی می‌نمود با كندی و سختی سپری شد و كشتی اقیانوس پیمائی كه برای ادامه مسافرت ما تا جزیره موریس خواسته بودند رسید. خواه‌ناخواه كشتی «بندرا» كه ما را از بندرعباس تا آب‌های بمبئی آورده بود ترك گفته و به وسیله قایق به كشتی جدید نقل مكان نمودیم. این كشتی هم یك كشتی سرباز بر كوچكی بود و ظرفیت یازده تن موسوم بر «برمه» متعلق به خط كشتیرانی هندوستان كه روی هم‌رفته وضع آن از كشتی «بندرا» بهتر بود.

پس از آن که امر نقل و انتقال به انجام رسید، صدای صفیر کشتی خبر حرکت آن را اعلام نمود و طولی نکشید که « برمه»  سینه بی‌کران اقیانوس را شکافته و به طرف  آبها و مناطق  گرم استوایی  به راه افتاد. در آن لحظه  تاریک  و هول انگیز د که نمی‌دانم  آن را چگونه  وصف نمایم  با خود فکر می‌کردم  آیا  پایان این سفر مجهول چه خواهد بود. در دنبال این اسارت روز آزادی و نجاتی هم فرا خواهد رسید؟ و آیا بالاخره این سفر بازگشتی هم در پی‌ دارد؟ و بار دیگر  به زیارت  وطن عزیر و بردار تاجدار و یار  و دیار  خود نایل  خواهم شد؟

    متأسفانه در ذهن خود هیچ جوب امید بخشی برای این سئوالات پیدا نمی‌کردم و فقط هیچ  جواب امید  بخشی برای این سئوالات پیدا نمی‌کردم و فقط  لطف ایزدی  بود که  پرتو امیدی در قلب افسرده‌ام  می دمید و به من  نوید حیات می‌داد.

    دراین کشتی هم جریان احوال وضع زندگی ما مانند کشتی « بندرا»  بود. اعلیحضرت پدرم اغلب ساعات روز را در حالی  که در افکار دور و دراز خود غوطه‌ور بودند در ساحت کشتی قدم می‌زدند و هر ساعت و هر لحظه که ما را  می‌دیدند می‌فرمودند: «  سعی کنید زنده  باشید، قوی باشید، غصه  به خود راه ندهید. « و بیشتر سعی و کوشش ایشان مصروف این بود که ما روحیه خود را در برابر  مصایب  نبازیم و رنج و اندوهی به خود راه ندهیم. غذا را همچنان در اتاق خود تنها میل می‌فرمودند، ولی چون هر چه بیشتر می‌رفتیم  و به مناطق استوایی نزدیکتر می‌شدیم هوا گرم‌تر می‌شد، شبها را در عرصه کشتی استراحت می‌فرمودند. آب و هوای دریا همچنان به مزاح اغلب ما ناسازگار بود و بیشتر ساعات روز و شب را نارحت  و دچار کسالت بودیم.

    پس از این که در بندرعباس سوار کشتی شدیم  چند قبضه اسلحه کمری که والاحضرت شاهپورها همراه داشتند از ما خواستند که تحو.یل  مأمورین  کشتی دادیم. هنگامی که کشتی ما در مجاورت  بمبئی توقف کرده  بود جزو اشیایی  که از بمبئی خریداری  کردیم دوربین و وسایل عکاسی بود، ولی  از لحاظ  اجرای  مقررات زمان جنگ اجازه برداشتن عکس در طول  راه نداشتیم . در کشتی « برمه» هم مانند « بندرا» از تهران و بطور کلی از همه جهان بی‌خبر بودیم. چندین بار خواستیم تلگرافی از کشتی به تهران مخابره نماییم، تلگراف  ما را قبول  می‌کردند، ولی به ما می‌فهاندند که منتظر جواب نباشید.

   همسفر و راهنکای ما در این کشتی آقای اسکرین  بود که تا موریس با ما بودند  و در آن جا هم یکی دوهفته سمت مهمانداری  ما را داشتند.  ده روز سفر ما از آبهای بمبئی تا جزیره موریس  به طول انجامید  ودر این  مدت خستگی و ملالت ما به نهایت رسیده بود و همه آرزو  داشتیم  که هر چه  زودتر   به خشک  برسیم و از رنج  سفر پر مشقت و دریا  خلاص  شویم.

   بامداد روز بیست و سوم مهرماه 1320 جزیره موریس نمایان گشت. از دور  محوطه  بهشت  آسای  جزیره مانند خرمنی از گل و گیاه  دیده می‌شد و منظرۀ  خّرم  و سر سبز آن مایه  سرور و شادی  همه ما شد.

    آن روز پس از بیست روز رنج و تعب جان فرسا در قلب خود احساس اندکی خّرمی و نشاظ  می نمودیم. کشتی در نزدیکی جزیره توقف  نمود و  با نورافکنها مشغول  دادن علامتی  به ساحل  شدند  و از آنجا  نیز جواب داده شد.

    یکی از  کارکنان هندی کشتی مردی سهراب نام بود که مادر ایرانی و اهل کرمان بود.  از او  که زبان فارسی را هم خوب می‌دانست  سئوال شد چه موقع در جزیره  پیاده  خواهیم شد. جواب داد: چهار ساعت بعد از ظهر. البته از این که  تا ساعت  چهار بعد از ظهر باید در کشتی بمانیم  ناراضی  و ملول  شدیم، ولی  تحمل این چند  ساعت  را بر خود هموار  نمودیم.

    در ساعت چهار بعد از ظهر فرماندار انگلیسی  جزیره  آقای  سربید کلیفرد و جمعی از  رجال شهر   با لباس رسمی به وسیلۀ قایق تا کشتی به استقبال آمدند و  به اعلیحضرت خیر مقدم  گفتند و مراجعت  نمودند و سپس ما را در بندر پیاده کردند. چند تاکسی از تاکسیها ی کرایه‌ای  شهر که  از اتومبیلیهای  تاکسی تهران بزرگتر بود منتظرما بود.  من و اعلیحضرت پدرم در تاکسی نخستین نشستیم و سایرین  هم در تاکسیهای دیگر سوار شدند و یکسر به عمارت و باغی که در یکی  از محلات خوب شهر  برای اقامت ما در نظر  گرفته  بودند رهسپار شدیم . روز نامه‌ها موریس خبر ورود اعلیحضرت شاه و ما را در  خبرهای روزانه آن روز بطور اختصار  نوشتند.

    اینک تصور می‌کنم سزوار است قبل از این  که به شرح  جریان  زندگی و چگونگی محل  اقامت   خودمان در موریس  بپردازم مختصری از وضع جغرافیایی و اوضاع و احوال سکنه و مردم  موریس   را که برای  بیشتر هم مهینان عزیز من مجهول است در این جا  تشریح کنم.

   البته چون ما ارتباطی با مردم و سکنه موریس نداشتیم و درگوشۀ عزلت و انزوای مطلق درآن جزیره  به سر می‌بردیم این اطلاعات من خیلی کلی و مختصراست و اصولاً حاجتی به این که  وارد جزئیات  بیشتری شویم نمی‌بینم.»(4)

نظر بدهید