فرآیند فراشد و فروشد فردیت در جمهوری اسلامی ایران، از محمود دلخواسته

Nov 16th, 2017 | مقالات

همچنان که با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمی‌ شود، با آزادی آزادی گفتن، نه تجربۀ زیستن در آزادی حاصل می‌ شود، و نه اندیشۀ راهنمای انسان از فلسفۀ قدرت آزاد می‌ شود. سختی چنین رهایی را زمانی بهتر می توانیم دریابیم که بدانیم قدرت، اعتیاد آور است و همانطور که مادۀ مخدره، معتاد را در چنگ خود دارد، قدرت نیز، بنابر ماهیت خویش، بکار برندۀ قدرت را تحت کنترل خود در می آورد.
delkhaste mahmoud در این مقاله سعی بر این است که اثرات مخرب توتالیتاریسم دینی که ولایت فقیه آقای خمینی سعی کرد بر جامعه حاکم کند و به ضعف و چند پارگی فردیت منجر شد، توضیح داده شده و راه ترمیم آن پیشنهاد شود. در این راستا، نیاز به توضیح است که هر فردی، بعنوان موجودی اجتماعی، دارای اندیشۀ راهنمایی می باشد. اصول این اندیشۀ راهنما، اصولی نیستند که تنها در سطح اندیشه وجود داشته باشند. افکار و اندیشه هایی که در سطح وجود دارند، هیچگاه به رفتار و به تجربۀ زندگی در نمی آیند. ای بسا، بسیاری از عقاید، و بسیاری از بایدها و نبایدهای اخلاقی که بدان معتقد هستیم، از جمله باور به آزادی و حقوق بشر، و از جمله به دین و آئینی خاص، به دلیل باقی ماندن در لایه های سطحی افکار، تنها در حد لقلقۀ لسان باقی می مانند. با تغییر جایگاه اجتماعی، اقتصادی و سیاسی انسان، مفاهیم و اعتقاداتی که در سطح وجود دارند، نه تنها از سطح به عمل در نمی آیند، بلکه با حفظ صورت، محتوایی از جنس تجربۀ زیست به خود می گیرند. در حالیکه اصولِ اندیشۀ راهنما، اصولی اند که در عمیق ترین لایه های شعور وجود دارند. این لایه های عمیق از تجربۀ زیست انسان سرچشمه می گیرند. تجربۀ زیست در آزادی، زیست در استقلال و یا متقابلاً، تجربۀ زیست در روابط و مناسبات اعتیاد آور قدرت، تجربه هایی اند که به شکل گیری اصول اندیشۀ راهنما منجر می شوند. کوشش های انسان در مطالعات، به این اصول سامان فلسفی، سیاسی و علمی می بخشد. تفسیر و تعبیر باورهای دینی و غیر دینی از صافی اندیشۀ راهنمای فرد گذر کرده و تفسیر و معنی و روایت خاص خود را می یابند.
بنابراین، تنها زیستن در تجربۀ آزادی و استقلال و یا متقابلاً اعتیاد به روابط سلطه، از جمله عواملی هستند که به اصول اندیشۀ راهنمای انسان سامان می دهند. پیش از آزاد شدن از زندان قدرت، باید روش آزاد زیستن را در اندیشۀ راهنما به تجربه نشاند. کسی که به فلسفه قدرت معتقد است، آزادی در نظر او صورتی بیش نیست و اگر کاربردی داشته باشد، تنها کاربردی ابزاری است. وقتی استفاده از این ابزار این فرد را به هدف خود که جز قدرت نمی باشد، رساند، این ابزار را مانند نردبامی که او را به بام قدرت رساند، به پایین می اندازد. همانگونه که در مورد آقای خمینی دیدیم، تا زمانی که در پاریس بر اسب قدرت سوار نبود، میزان را رأی مردم می دانست و وقتی سوار آن شد، در پاسخ به درخواست بنی صدر برای رفراندم گفت اگر ۳۵ میلیون نفر هم بگویند آری، من می گویم نه. چرا که برای چنین افرادی، آزادی صورتی است که محتوای آن از عناصر و اجزاء قدرت پر شده است. همچنان که با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمی‌شود، با آزادی آزادی گفتن، نه تجربۀ زیستن در آزادی حاصل می‌شود و نه اندیشۀ راهنمای انسان از فلسفۀ قدرت آزاد می‌ شود. سختی چنین رهایی را زمانی بهتر می توانیم در یابیم که بدانیم که قدرت، اعتیاد آور است و همانطور که مادۀ مخدره، معتاد را در چنگ خود دارد، قدرت نیز، بنابر ماهیت خویش، بکار برندۀ قدرت را تحت کنترل خود در می آورد.
در این راستاست که می شود گفت رژیم جمهوری اسلامی ایران بعد از تجربۀ جنگ با عراق و شکل گیری ستون پایه‌ های قدرت و از جمله نقش سپاه پاسداران در سیاست، در جنگ، در ترورها و سرکوب‌ ها، در امنیتی کردن فضای سیاسی کشور، در راه انداختن زندان های گوناگون و سرانجام در ستون پایه شدن استبداد و همچنین نقش روزافزون ستون پایه‌ های استبداد در ضرورت نقش کاریزماتیک از رهبری انقلاب ساختن، به گونه‌ ای سامان یافت که کشور را بعد از جنگ به آستانۀ یک نظام توتالیتر نزدیک کرد. سال ۱۳۶۰ و نتیجۀ کودتای خرداد ۶۰ را در یک تعریف می‌ توان، سال کامل شدن آخرین حلقه‌ های نظام توتالیتاریستی یاد کرد.
توتالیتاریسم ایرانی و تقدیر گرایی الهی: 
توتالیتاریسم  یک پدیدۀ قرن بیستمی است. البته از منظر تاریخی شاهد سیستم های سیاسی- دینیِ توتالیتاریستی مانند فرعونیسم در مصر قدیم، یا کلیسا در قرون وسطی، می باشیم، ولی پیش از این قرن، ابزار و اسباب گسترش همه جانبۀ دولت و چنبر زدن قدرت بر تأسیسات فرهنگی، سیاسی، و حتی تا نقش یافتن مناسبات سلطه در علایق شخصی و پیوندهای خانوادگی وجود نداشت. تنها در قرن بیستم بود که سلطۀ دولت همراه با سلطۀ نظام رسانه‌ ای و سلطۀ نظام کالایی، توانست به ظهور پدیدۀ توتالیتاریسم کمک کند. بسیاری از اندیشمندان در حال حاضر از توتالیتاریسم نئو لیبرالیستی یا سرمایه داری وحشی که به عمیق ترین بخش های اندیشه و روان و ارزش ها و نُرم ها نفوذ کرده، سخن می گویند. با این توضیح، پیش از جمهوری اسلامی ایران، جهان، دو تجربۀ توتالیتاریسم در قرن بیستم را از پشت سر گذرانده بود. اگر بخواهیم بطور مختصر فهرستی از مهمترین ویژگی‌ های یک نظام توتالیتر را یاد کنیم، پیش از هر چیز باید به عناصری چون: اتکاء به ایدۀ تقدیرگرایی، وجود یک جنبش توده‌ ای نیرومند با ویژگی اعتیاد به اتکاء کردن، نقش کاریزماتیک و اسطوره‌ ای یک رهبری اقتدارگرا، میلیتاریزه کردن نهادهای مدنی، و سرانجام وجود یک ایدئولوژی تمامت خواه، اشاره کرد. دو نظام توتالیتاریستی در دهه ۳۰ و ۴۰ اروپا و در آستانۀ جنگ جهانی دوم، یکی متکی و معتقد به تقدیر طبیعت و دیگری متکی و معتقد به تقدیر تاریخ بودند. توتالیتاریسم استالینی به تقدیر تاریخ معتقد بود و رژیم خود را برآمده از یک سرشت تاریخی می دانست. در همان ایام، رژیم فاشیست آلمان با تکیه به تقدیر طبیعت، نظام خود را در هژمونی نژاد برتر برآمده از سرشت سرمدی طبیعت می دانست. و هیتلر خود را مبعوث خالق/ providence می دانست. این رژیم را بنا به قاعدۀ شکست ناپذیری، رژیمی که از داروینیسم ناهنجار تبعیت می کرد، توصیف می کنند. پس از این نظام توتالیتاریستی، برای بار سوم، جهان شاهد تولدِ توتالیتاریسمی شد که با همان ویژگی‌ ها، برآمده از یک تقدیر الهی است. نه سال ۵۷ و یا ۵۸، که سال ۵۹ را می‌ توان سال ظهور یک جنبش شناختۀ توتالیتاریستی بر شمرد؛ و سال ۶۰ را می‌ توان سالی نامید که با نامیدن سال قانون از سوی رهبری انقلاب، با هدف حذف آخرین رگه‌ های آزادیخواهی و تفرد گرایی در نظام جمهوری اسلامی، جنبش توتالیتاریستی از شلختگی بیرون آمده و ماهیت نظامند و قانونمند به خود گرفت. میل بر تسلط همه جانبه بر تمام بخش‌ های اقتصادی، توسط دولتی که از یک سوسیالیزم ناهنجار تبعیت می کرد، تکیه بر نیروهای نظامی، در واقع، سپاه پاسداران و کمیته ها و میلیتاریزه کردن کشور، تک صدایی کردن جامعه در صدای رسای رهبری و فصل الخطاب دانستن او، ترویج اطاعت کورکورانه و میل به تسلط بر جهان با شعارهای جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم، تسلط همه جانبه بر دانشگاه‌ ها ‌و نهادهای اداری، با این شعار و سخنرانی رئیس دولت که انجمن‌ های اسلامی در دانشگاه‌ ها و سازمان‌ های دولتی بازوان اجرایی دولت در دانشگاه‌ ها و در ادارات دولتی هستند، بخشی از ویژگی های توتالیتاریسم برآمده از نظام جمهوری اسلامی بود. بخشنامه کردن پوشش زنان توسط ادارات و سازمان‌ های دولتی، و حتی در یک نوبت بخشنامه کردن جنس و رنگ جوراب بانوان (فقط رنگ های تیره و سیاه) توسط وزارت کشور دولت موسوی، نمونه‌ هایی از سیر تکوین توتالیتاریسم در آغاز دهه ۶۰ محسوب می‌ شد. در این میان، بیشترین چیزی که در تکوین این توتالیتاریسم نقش پر اهمیت داشت، نقش نمایندگان مجلس و خطیبان نماز جمعه در خطبه‌ های پیش از دستور مجلس و در رسانه‌ های جمعی بود. اغلب سخنرانان، سخنرانی‌ های خود را با ایدۀ اطاعت چشم و گوش بسته مزین می‌ کردند. و اغلب استدلالشان این بود که در برابر ایده‌ های متعالی و فرمان الهی امام، باید “سمعاً و طاعتاً”، به محو ایده‌ های فردی خود پرداخت. آقای حمید انصاری که از همان آغاز مسئولیت نشر اندیشه و آثار آقای خمینی را بر عهده داشت، در یکی از سخنرانی‌ های خود به آشکار می‌ گوید: “هر گاه ما دربارۀ یکی از سخنان امام فکر می‌ کنیم، با همین فکر کردن، مرتکب گناه بزرگ می‌ شویم”. بدین ترتیب، نه تنها چون و چرا کردن، که حتی در ذهن هم متصور نمی‌ شد، و نه تنها انتقاد کردن، که حتی در خواب هم در رؤیای مدیریت نظام جمهوری اسلامی نمی‌ آمد، بلکه فکر کردن در سخنان رهبری نیز، ذنب لایغفر شمرده می‌ شد.
این نظام بیش از همه و بیش از هر چیز، با گسترش نظام سلطه و معتاد کردن همۀ مناسبات و شئونات زندگی فردی و اجتماعی در روابط قدرت، بیش و پیش از هر چیز، به عنصر استقلال و فردیت تک تک افراد جامعه آسیب جدی وارد کرد. توضیح اینکه، فرآیند توسعه و تکامل نظام اجتماعی و اقتصادی در جهان صنعتی و به تبع آن فرآیند توسعه و تکامل در نهادهای مدنی و سیاسی، از زمانی آغاز شد که عنصر فردیت در انسان متولد شد. اگر چه ظهور عنصر فردیت، نتیجه تولد روشنگرایی می باشد، ولی پروسه ای بس طولانی را پیمود تا از نظام فئودالیته، که اجازۀ رشد چنین اندیشه ای را نمی داد، خارج شده، و نظام اقتصادی- اجتماعی که مناسب رشد چنین اندیشه ای می شود را ایجاد کند. انقلاب فرانسه از جمله نتایج آن بود که در آن رعیت فرانسوی به شهروند تبدیل شد و دارای حقوق و منشاء مشروعیت حاکمیت.
ماکس وبر تقریباً از نخستین اندیشه‌ ورزانی است که با نگاه جامعه‌ شناسانه سیر تکوین و تکامل عنصر فردیت را به موجب تقسیم کار اجتماعی و به موجب صنعتی شدن نظام اقتصادی، توضیح می‌ دهد. همچنین اریک فروم از نخستین اندیشه‌ ورزانی بود که با یک نگاه روانشناسانه و در آستانۀ ظهور توتالیتاریسم، به فرآیند تکوین و تولد و تا گریز و ستیز انسان در و با عنصر فردیت، می‌ پردازد. به موجب آنچه که این دو اندیشه ‌ورز توضیح می‌ دهند و به موجب آنچه که تجربه‌ ها در تکوین آزادی انسان نشان می‌ دهند، آزادی انسان و سیر ورود او به عقلانیتِ توسعه و پیشرفت، چیزی جز گسستن از پیوندهایی نیست که شخصیت او را در امتداد اقتدار جامعه، اقتدار نظام خانوادگی مرد سالار، اقتدار روابط و پیوندهای خونی، اقتدار دین و آئین، و سرانجام اقتدار مرجعیت‌ های دینی و سیاسی تعریف می‌ کرد. ظهور عنصر فردیت و منیت انسان در واقع نفی کلیۀ روابط و پیوندهایی بود که عنصر مرجعیت و تصمیم‌ گیری را از واکنش‌ های بیرون، به کنشِ درونِ ذاتِ خودِ انسان، انتقال می‌ داد. از یک نگاه، تاریخ تغییر فُرماسیون‌ های اجتماعی – اقتصادی و تحولات در جوامع مغرب زمین و مشرق زمین را می‌ توان از دید فرآیند تاریخیِ تأخیر و تعجیل ظهور و تولّد عنصر فردیت در انسان توصیف نمود.
فرد گرایی در تقابل با فردیت:
 توضیح این امر نیز مهم است که اغلب نظريه‏ ها معطوف بر یکسان شمردن نظريۀ فردگرايى و ظهور فرديت است. توضیح دیگر لازم است تا نشان داده شود که چگونه فردگرایی با ظهور عنصر فردیت انسان، تفاوتی ماهوی دارد. فردگرايى ناظر بر عنصر رقابت و كشمكش‏ هايى است كه در نتيجۀ روابط قدرت که سبب از خود بیگانگی انسان می شود، بدست مى‏ آيد. هر كشمكشى، متضمن شكلى از رقابت است. متقابلاً هر رقابتى به شكل معينى از كشمكش اجتماعى تبديل مى‏ شود.
در حالیکه ظهور “فرديت” ناظر بر كشفِ سرشتِ انسانى، انتخاب گر است، اصل انتخاب گرى و تفسير حقوقى اين اصل، به مثابۀ حقوق اساسى و طبيعى انسان، شالودۀ چيزى است كه شاكلۀ فرديت انسان را بوجود مى‏ آورد. می شود گفت که زمانی که آگاهی به عنصر فرد، در درون فرهنگ قدرت رخ می دهد، منجر به “فرد گرایی” می شود، و وقتی در درون فرهنگ آزادی رخ می دهد، منجر به ظهور “فردیت” می شود. تفسير اجتماعى و اقتصادى اصل انتخاب‏ گرى در وضعيت امر اجتماعىِ “لازماً موجود”، تسرى و نفوذ مصلحت‏ ها، پايگاه های طبقاتى، توزيع نامتوازن نيروهاى محركۀ اجتماعى، هر انتخاب را در مقابل انتخاب‏ هاى ديگر مى ‏نشانند. از نقطه نظر روان شناختى، فرديت يا تفرد، حالتى از سلامتى روانى است كه وضعيت يكپارچه شدن تمام جنبه‏ هاى هوشيار و ناهشيار شخصيت انسان را نشان مى‏ دهد. در واقع این در “فردیت” است که انسان بعنوان موجودی مستقل و آزاد ظهور می کند. بودنی که توانایی خروج از روابط قوا و زندگی در آزادی را دارد. انسان فرهنگ سازی که خود را از ضد فرهنگ قدرت رها و دست به آفرینش فرهنگ آزادی می زند.
رژیم‌ های توتالیتر بزرگترین ضربه را به عنصر فردیت انسان وارد می آورند. چه آنکه نیک می‌ دانند توسعه و تکوین عنصر فردیت، فضای توسعه و تکوین نظام توتالیتاریستی و نظام‌ های دیکتاتوری را بسیار تنگ و تاریک و بی‌ آینده می‌ سازد. وابسته کردن افراد جامعه از راه ناچیز شمردن و مذمت منیت و فردیت آنها، اسطوره‌ ای کردن حوزۀ نجات و اقتدار رهبری– بطوریکه نزدیک شدن به او، تنها راه رستگاری انسان و تنها راه استفاده از مواهب اجتماعی و اقتصادی محسوب می‌ شود (سیطرۀ گزینش‌ ها در دانشگاه‌ ها و سازمان های کار)-، حذف نهادهای مستقل و وابسته کردن آنها به چرخۀ ماشین دیوان سالاری توتالیتاریسم (مصوبۀ مجلس در از بین بردن استقلال سازمان نظام پزشکی و سازمان هلال احمر و بویژه کار عجیب و غریب ادغام بانک مرکزی در دولت، با توجیه حذف لایحۀ فرمان همایونی و با هدف تسلط دولت بر مستقل‌ ترین نهاد پولی کشور)، همه و همه با هدف از میان بردن عنصر فردیت و منیت انسان صورت گرفت.
واقعیت این است که با انقلاب ۵۷، ما شاهد ظهور و گسترش “فردیت” در جامعه بودیم. فردیتی که از آزادی اندیشه، دفاع کرده و با دیگر نظرات از طریق بحث آزاد ارتباط بر قرار می کرد. “فردیتی” که عناصر و ارزش ها و نُرم هایی که استبداد تاریخی را استمرار بخشیده بود، به چالش کشیده و باور کردن را نه از طریق اطاعت و عبودیت، که از طریق سؤال و شک کردن می جست، و اینگونه از طریق شکستن هر گونه سانسور درونی و برونی، مقوله ای به نام “باورهای ضاله” و “کتب ضال” را بی محل می کرد. البته که این ظهور و گسترش، خطری حیاتی برای جریانی که در پی ایجاد “دیکتاتوری صلحا” و متحول کردن استبداد اقتدار گرای سلطنتی به استبداد توتالیتر بود، ایجاد کرده بود. اینگونه بود که برای در نطفه خفه کردن این جریان، کشور شاهد ظهور چماقداران، در کنار ایجاد کیش شخصیت برای آقای خمینی شد و در سال های ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰، به برخوردهای سخت بین حزب جمهوری اسلامی و اقمار آنها با رئیس جمهوری منجر شد و هشدارهای مکرر وی به مردم و آنها را به مقاومت خواندن که “… “، … که آنچه اهمیت دارد، حذف رئیس جمهوری نیست، مهم آنست که غول استبداد و اختناق می خواهد بار دیگر حاکمیت خود را به شما مردم بپا خاسته تحمیل کند…”(١)
در این راستا و در پی کوشش برای در هم شکستن این جنبش و تحمیل خود بر جامعه و دولت، در سال های ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۰، ما شاهد رژیم جمهوری اسلامی ای شدیم که در آستانۀ تکوین و تحول در یک نظام توتالیتاریستی قرار داشت. از این نظر، تمام برنامه ریزی‌ های ایدئولوژیک و فرهنگی و نظام تبلیغاتی جمهوری اسلامی، زمینۀ اجتماعی و سیاسی تحول در یک نظام توتالیتر را تدارک دیده بود. در این میان، نظام جمهوری اسلامی و دستگاه رهبری نظام، کوچکترین استقلال را که نشانه‌ ای از تفرد باشد، با جار و جنجال‌ های تبلیغاتی و فشارهای سیاسی از سر راه خود بر می‌ داشتند. آنها کوشش داشتند تا شخصیت جامعه را در راستای اسطوره شکست ناپذیری رهبری ذوب کنند. رهبری، چونان یک وجود مطلق تفسیر می‌ شد که سایر افراد، گروه‌ ها و طبقات اجتماعی، چونان موجودات ممکن در پرتو شخصیت قدسی او، پا به عرصۀ وجود می گذاشتند. تبلیغ علیه منیت انسان، موج جدیدی بود که سراسر فضای سیاسی و فرهنگی جامعه را به نفی استقلال و فردیت انسان متوجه ساخت. از قول‌ های معروف آقای خمینی است که “هی نگویید من، این من شیطان است”. این قول بخش مهمی از روش‌ های تبلیغاتی و سیاسی دستگاه رهبری جمهوری اسلامی بود. پیرو همین نفی بود که در هر کوی و برزن، سخن از اطاعت بی چون چرا و اطاعت محض به میان آمد. پیرو همین دیدگاه بود که اصول راهنمای نظام سیاسی بر یک اصل اطاعت متصلب و با ایده “سمعاً و طاعتاً” استوار گردید. اسطوره اقتدار رهبری، چون سایه‌ ای از وجود مطلق، چنان بر سرها سنگینی می کرد، که هواداران رژیم حتی در فکر خود، جرأت فکر مستقل را به خود راه نمی دادند. اگر به مکاتبات و اسناد آن ایام دسترسی یابید، خواهید یافت که در اغلب مکاتبات و سخنرانی‌ ها و خطابه‌ ها، وسواس شدیدی میان مسئولین نظام جمهوری اسلامی وجود داشت، تا از بکار بردن واژۀ “من” پرهیز کنند. اطلاق واژه “این بنده” یا “این حقیر”، در فرهنگ سیاسی و بعضاً در فرهنگ اجتماعی چنان باب شده بود که عنصر منیت و فردیت را به شدت ضعیف می‌ کرد. اگر سال‌ ها بعد، به موجب برخورد با واقعیت‌ ها، پاره‌ ای از افکار گوناگون در ذهن بعضی از سران جمهوری اسلامی خطور می‌ کرد، اینبار کسی جرأت بروز آنرا نمی‌ یافت. مرحوم بازرگان در یکی از نامه‌ های خود به آقای خمینی می‌‌ گوید :” شنیده شده است که بعضی از سران نظام با ادامۀ جنگ مخالف هستند، اما هنگامی که نزد شما می‌ رسند، تظاهر به موافقت می‌ کنند”.
فردیت و استقلال اولین رئیس جمهور، کیش شخصیت او تبلیغ می شد:
بدین‌ ترتیب، در ایامی که نظام جمهوری اسلامی در آستانه تحول و تکوین در یک نظام توتالیتاریسم تمام عیار بود، مهمترین عنصر مزاحم خود را وجود شخصیتی می یافت که با اندیشه‌ های مستقل و آراء مستقل، بر طبل فردیت می‌ کوبید. از سخنان معروف رئیس جمهور است که در برابر خمینی همواره می‌ گفت، “من رأی خودم را دارم”. در واقع این سخن از آقای خمینی که می گفت، هی نگویید من، این من، من شیطانی است، خطاب به منیت بنی صدر بود. نکته با اهمیتی که در اینجا هموطنان محترم، بخصوص نسل جوان، باید از آن آگاه شوند، این حقیقت است که بعد از برکناری بنی صدر و کامل شدن حلقۀ توتالیتاریسم جمهوری اسلامی، به منظور پاک کردن وجدان عمومی از آنچه به دوران پیش از کودتای خرداد ۱۳۶۰ مربوط می شد، بزرگترین و فراگیرترین تبلیغاتی بکار گرفته شد که هم توانست عوام فریبانه باشد، و هم توانست با استناد به پاره‌ ای از دستورات دینی، وجدان عمومی را به شدت نسبت به اولین رئیس جمهور مشوش و آلوده سازد و آن انتساب صفت منیت‌ گرایی و کیش شخصیت به وی بود. حجم این تبلیغات در سال‌ های متمادی چنان گسترده بود که در حافظۀ تاریخی آن ایام اندازه نمی‌ شناخت. سران جمهوری اسلامی نیک می‌ دانستند که هیچ صفتی، جز با جعل سند و نسبت دروغ، نمی‌ توانست بنی صدر را در افکار عمومی منزوی سازد. صفت لیبرال بودن و غرب زده بودن، از آن صفاتی بود که با کتاب “اصول راهنمای اسلام” وی سازگار نمی‌ آمد. صفت وابستگی به آمریکا، از آن صفاتی بود که جز با جعل اسناد دروغ و تحریف، در ترجمه بوسیلۀ خانم معصومه ابتکار، بکار نمی آمد. این صفات خیلی هم نزد افکار عمومی وجاهت روشن نمی‌ یافت. اما تنها صفتی که می‌ توانست و رژیم بیشترین تبلیغ خود را روی این صفت متمرکز کرد، عنصر منیت‌ گرایی و کیش شخصیت وی بود. آقای جلال الدین فارسی در هر جا که سخنرانی می‌ کرد، طومار شخصیت بنی صدر را با این بیان که کتاب کیش شخصیت بنی صدر، چیزی جز بیوگرافی خود وی نیست، باز می‌ گشود. برابر با آنچه که در این تحلیل گذشت، “انتخاب” ریاست جمهوری رجایی بعد از عزل بنی صدر، درست بر اساس نگرشی بود که حلقۀ نفی عنصر فردیت را در نظام جمهوری اسلامی تکمیل می‌ کرد. مقایسۀ دو شخصیت بنی صدر و رجایی بسیار با اهمیت است. رجایی در همان آغاز ریاست جمهوری، مهمترین مشخصۀ شخصیت خود را بعنوان مقلد رهبری بودن، معرفی کرد. شخصیت او نشانۀ آشکار دون‌ مایگی و فرومایگی یک شخصیت از حیث عنصر فردیت بود. “انتخاب” رجایی، که بنی صدر از او بعنوان خشک مغز، یعنی مغز مرده، نام می برد، یک کار حساب شدۀ سران جمهوری اسلامی بود، تا از خلال فرآیند نیست شدن و محو شدن دومین مقام رسمی کشور، فره ایزدی رهبریت توتالیتر را در تمامت جمهوری اسلامی و در تمامت جامعه، چون خیمه‌ ای استوار بر پا سازند.
مشاهدۀ عکس های اینگونه افراد در کنار آقای خمینی و اینکه چگونه کوشش در بنده و کوچک و حقیر شمردن و نشان دادن خود در کنار “فره ایزدی” دارند، نیز گویایی خود را دارد.
از نقطه نظر آنچه که نویسنده درک می‌ کند، جریان تبلیغات دائمی و گستردۀ رژیم جمهوری اسلامی، نه تنها در فریب دادن مردم، بلکه در فریب دادن ذهن سیاست ورزان، تا روشنفکران، بی‌تأثیر نبود. این تأثیر تا همین امروز، آثار خود را در اظهارنظرات بسیاری از سیاست ورزان تا حتی روشنفکران، بجا گذاشته است. فرو کاستن نبرد دو گفتمان آزادی و استبداد، در شخصیت “متکبر” بنی صدر، هم مؤثر واقع شد، و هم بطور موفق توانست کودتای خرداد ۶۰ را از انظار پنهان کند. اینها، هم نشان از خودِ اشباع شده از ارزش های تولید شده در ضد فرهنگ توتالیترِ رژیم دارد، و هم نشان می دهد که جامعه نیز همین ارزش ها را مقدس می پندارد. بنابراین با تلقین وجود چنین صفتی در بنی صدر به جامعه، ترور شخصیت اولین رئیس جمهور کامل شده است.
این در حالیست که در ادبیات خداوندان شعر و اندیشه، به وفور عنصر “فردیت” را می توان دید که توانایی ها و زیبایی های کارهای خود را در ملاء عام عرضه و به آن فخر می فروختند و به رسمیت می شناختند:
گرچه مولوی ترجیح می دهد که توانایی خاصی در فرد، توسط دیگران بیان شود:
بهتر آن باشد که سر دلبران                                     گفته آید در حدیث دیگران
ولی حافظ عارف، در حالی که از توان آفرینش خود در خلق زیبایی به وجد آمده است، مکرر آن را برخ می کشد:
صبحدم از عرش می‌ آمد خروشی عقل گفت              قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌ کنند
یا
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ          که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
یا
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد                      که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
و یا سعدی که در تعریف از اثر جاودانه خود می گوید:
به چه کار آیدت ز گل طبقی                                     از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد                               وین گلستان همیشه خوش باشد
چگونه است که این حماسه آفرینان شعر و عرفان و ادب پارسی حق آنرا دارند، ولی دیگران نه؟ در قرآن هم می بینیم که چگونه خداوند از خلق انسان زیبا به خود می نازد و به خود تبریک می گوید: فتبارک الله الاحسن الخالقین. و یا علی که بدون هیچ رودربایستی خود را، و نه دیگر خلفا را، لایق خلافت می دانست. در خطبۀ معروف شقشقیه می فرماید:
«جامۀ خلافت را ناروا بر تن بیاراست. در حالی که به خوبی می دانست شایستگی من به این جایگاه، همچون بستگی میله است به سنگ آسیاب. مرتبت ام بس ارجمند است که سیل فضل از آن فرو می ریزد، و مرغ بلند پرواز نتواند به سویش خیزد».
این در حالیست که بنی صدر از جمله استثناء روشنفکران و اندیشه‌ ورزانی است که واجد یک دستگاه فکری جامع و فراگیر است که تمام عناصر فلسفی، دینی، حقوقی و سیاسی، فرهنگی و اجتماعی آن، فرآورده خلاقیت‌ های ذهن پویا و فردی خود اوست. این دستگاه فکری، درست یا نادرست، ساخت وطن است و باید از نقطه نظر کنشگری مورد توجه و نقد اندیشه‌ ورزان قرار گیرد، و نه سانسور و تحریف و تمسخر. پر واضح است، آن دسته از روشنفکرانی (حتی از مخالفان رژیم) که به واکنش شدن معتاد شده‌ اند، و آن دسته از روشنفکرانی که در چرخۀ دستگاه ذوب کنندۀ جمهوری اسلامی، فردیت خود را از کف داده‌ اند، در هر صورت به علت وجود و حضور عقدۀ نهادینه شدۀ حقارت، قادر نیستند، تا با دیدۀ استقلال و کنشگری، به نقد اندیشه‌ های بنی صدر بپردازند.
چگونه اکثریت نخبگان ما هنوز فاقد منیت و فردیت می باشند:
از نابختیاری تحولات و شکست‌ های پی در پی جنبش‌ های آزادیخواهی و مشروطه خواهی در ایران، یکی این است که جامعۀ ایرانی، در کل، هیچگاه فرصت و فراست نیافت تا منیت و فردیت خود را از زیر سنگینی و هیمنۀ ماشین دولت آزاد سازد. دولت ها از ایام دور چونان آواری بودند که پیش از هر چیز بر روی عنصر فردیت انسان فرو ریختند. جریان لگد‌کوب کردن این عنصر در دوران تکوین توتالیتاریسم جمهوری اسلامی روند فزاینده‌ تری به خود گرفت. نکته با اهمیت دیگری که در اینجا لازم است به خوانندگان محترم یادآور شوم، این است که به موجب تبلیغات گسترده و تضعیف روزافزون عنصر منیت و فردیت جامعه، بخش عظیمی از افراد جامعه تا سیاست‌ ورزان و روشنفکران، حتی مخالفان جمهوری اسلامی، هیچگاه نتوانستند، فردیت خود را از زیر آوار “جمهوری اسلامی” آزاد سازند. از این رو بسیاری از افراد و اقشار جامعه تنها در واکنش به آواری که بر سر و روی آنها فرود آمده بود، و برای رها شدن از فشارهای ناشی از ریزش آور، نه به کنش، بلکه تنها به رشته‌ ای از واکنش‌ های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی روی آوردند. وقتی انسان در درون خود نیروی محرکۀ فردیت که استعداد ابتکار و آفرینش، زادۀ آن است را از دست می‌ دهد، چنگ انداختن به بیرون، تنها راه واکنشی او برای خلاص شدن از زیر بار ماشین برق آسای دولت است. وقتی عنصر منیت و فردیت در انسان، اول در نظام سلطنتی، و بعد در زیر آوار جمهوری اسلامی، محو می‌ شود، جامعه و خیل عظیمی از سیاست‌ ورزان و روشنفکران، راه آزاد شدن خود را بجز پناه جستن در بیگانگان، توجیه فلسفی و سیاسی نفی استقلال تحت عنوان جهانی شدن، و پناه جستن در ایده‌ ها و عقاید فلاسفۀ مدرن و پُست ‌مدرنِ مغرب زمین، پیشاروی خود نمی‌ یابند. اگر از نظریات و تحلیل‌ ها و نوشته‌ های بسیاری از این روشنفکران، مجموعه اقوال این و آن فیلسوف را حذف کنید، شاید به جرأت بتوان تنها چند سطر درست حسابی که واجد یک تحلیل و یک نظریۀ درون زا، که از عنصر کنشگری و فردیت آنها سرچشمه گرفته باشد، پیدا کرد. در اين ميان اندازۀ واكنش‌ شدن و تبديل كنش‌ ها به واكنش در افراد و گروه‌ های سياسي متفاوت است. اين واكنش‌ ها اغلب به ميزان و مدت فشاری بستگی پيدا می كنند، كه فرديت انسان در زير آوار جمهوری اسلامی تحمل كرده‌ است. هر چه افراد و گروه‌ ها به چرخ دنده‌ های مركزی ماشين قدرت نزديكتر بوده‌ اند، و زمان و فشار زيست طفيلی آنها در زير آوار جمهوی اسلامی سنگين‌ تر و مهيب‌ تر بوده، درجۀ واكنش شدن آنها در فراچنگ جستنِ بيرون، بيشتر و شديدتر شده است. يكي از دلايل ميل شديد افراد طرد شده از مركز جمهوري اسلامی به سازگاری جستن با نظام بين‌ الملل، سازگاری جستن با جهان غربی– که درکی بس سطحی از آن دارند-، سازگاری جستن با نظام بازار و همآوازی با خط مقدم ليبراليسم جهانی، اين است كه رويكردهایی چون جهان ستيزی، غرب ستيزی و رقابت ستيزی نظام جمهوری اسلامي، بر هياكل فكری آنان فشار و سنگينی بيشتری انتقال داده است. در اين ميان، واكنش‌ ها نسبت به ايده‌ ها و علائقی كه كارگاه توتاليتاريسم جمهوری اسلامی توليد می كند؛ در میان این طرد شدگان بيشتر است. اين واكنش‌ ها و رها شدن از زير آوار جمهوري اسلامی را اگر بر روانشناسی مصرف و عبودیتی که کعبۀ آن از عربستان به غرب منتقل شده است، بسنجیم، دلايل واكنش شدن و پشت پا زدن نسبت به هر آنچه كه نام و نشان انقلاب و جمهوری اسلامی دارد، آشكار می شود. تنها در نقطۀ گرانيگاه عبودیت و واكنش‌ گرایی است كه می توان تحليل درستی از جهان تناقض‌ نمای مقاومت کردن/نکردن زندانی داشت که اسیر منطق بازاری شده و سخن از هزینه دادن میراند تا قلب نظام كالایی و بازاری شده ليبراليزم وحشی را جستجو كند. تحليل در اين باره به فرصت ديگر نياز دارد، ولی بطور خلاصه می شود گفت که همانطور که تئودور آدورنو/  Theodor Adorno در فصل “صنعت سرگرمی: روشنگری، بعنوان فریب توده”، از کتاب “دیالکتیک روشنگری”/ Dialectic of Enlightenment  نشان داده است، “فرهنگ عمومی” به کارخانه ای تبدیل شده است که تولیدات استاندارد شده برای مشغول نگاه داشتن و فریب مردم و منفعل کردن مردم را تولید می کند، و اینگونه استعداد آفرینندگی آنها را از طریق تبدیل آنها به مصرف کنندۀ کالاهای استاندارد شده، ابتر می کند. نتیجه آن تولید، مردمی است سرگرم تفریحات روز مره و فاقد پیچیدگی های فکری که کنترل و استفاده از آنها را ممکن می کند.
به بیان دیگر، عصيان و اعتراض لجام گسيخته در فراچنگ انداختن به اقول و نظريات فلاسفۀ مغرب زمين و حتی گاه ساده‌ ترين تحليل‌ ها و عبارات را به قول اين فلسفه و آن فلسفه گره بافتن، نوعی واكنش به خويشتنی است كه در چرخ دنده‌ های ماشين جمهوری اسلامی، دچار فرسودگی فرديت شده است.
نتیجه گیری:
همانطور که پیشتر اشاره شد، آغاز دهه ۱۳۶۰ تا مرگ آقای خمینی را می توان دوران توتالیتاریسم در نظام جمهوری اسلامی دانست. یکی از ویژگی های رژیم های توتالیتاریستی، جنگ و ستیزه جویی تا آستانۀ فتح تمامت جهان است. این رژیم ها تنها در بحران می توانند به زندگی خود ادامه دهند. از این رو، پس از ناتوانی رژیم برای از میان بردن فتنه در سراسر جهان، تا زمان مرگ رهبری توتالیتر، ماشین جنگی رژیم، هدف بحران ها و ستیزه جویی های خود را از عرصه جهانی به درون مرزها انتقال داد. تدارک سه بحران و نزاع داخلی از سوی آیه الله خمینی تا آستانۀ مرگ، از جمله کارهایی بود که رهبری توتالیتر انجام داد. بحران جانشینی رهبری با حذف آیه الله منتظری، بحران حذف لیبرال ها و بحران اوشین و صدور حکم اعدام برای فرد گمنامی که از الگوی اوشین یاد کرد، از جمله سه بحرانی بودند که هر یک، تا مدت ها جامعه را به کام بحران فرو برد. با مرگ آیه الله خمینی و پایان جنگ و ضرورت ها برای بازسازی کشور، و رشتۀ کار در دستان دولتی با زمینه های ایران گیتی و روابط پنهان با آمریکا قرار گرفتن و ضرورت توسعه در اقتصاد بازار و از جمله ضرورت ها، یکی پنهان کردن شبکه های ترور در شبکه های بین المللیِ مالی – تجاری، و نیز مقاومت جامعه ملی، بخصوص زن ها، با وجود کوشش در باز سازی مستمر، ماشین توتالیتاریسم عملاً از کار افتاد. در این وضعیت، هر چند جامعه از سیطرۀ تمامیت خواهی دولت توتالیتر رهایی جست، اما افراد جامعه، بخصوص نخبگان، ناتوان از یافتن فردیت خود بودند. فشار ناشی از بختک جمهوری اسلامی، تنها تا آنجا کاهش یافت که جامعه و افراد بتوانند، تنها در خویشتن مشوش به فراسوی فردیت خود چنگ بیاندازند. میل به منابع تولیدی و ترجمه ای ملل مغرب زمین و مصرفِ بدون عبور دادن آنها از کارگاه عقل نقاد، تنها راه تسکین بخشیدن به خویشتن مشوش بود. از یک نقطه نظر، جنبش دوم خرداد، جنبشی برای کسب فردیت بود. دولت خاتمی و همکاران ایشان، با وجود ربودن نظریۀ “گفتگوی تمدن ها” از اولین رئیس جمهور، از آنجا که آگاهی به محتوا و محل عمل این نظریه نداشتند، در خلاء کامل اندیشه ای منسجم، هیچ سامانه فکری برای سامان دادن به فردیت جامعه در اختیار نداشتند. با این وجود، طبقۀ متوسط، از جمله دانشجویان و آزادیخواهان، از تلاش برای بازیافتن فردیت خود بازنماندند. اما رژیم در هستۀ وجودی خود بنا به طبع تمامیت خواهی، خیلی زود دریافت که وجود دولت اصلاحات (هر چند بی سامان)، ممکن است به آزادیِ فردیت منجر شود. بنابراین، به خوبی دریافت که در صورت ادامۀ آن وضعیت، طومار ولایت مطلقه که بنیاد آن بر انقیاد جامعه و خیمه زدن بر فردیت هاست، به یکباره برچیده خواهد شد. از این نقطه نظر است که می توان دولت احمدی نژاد را، به مثابۀ بازگشت دوباره به نقطه صفر فردیت، به نوعی، بازتولید وضعیتی دانست که دولت رجایی پس از بنی صدر تولید کرد.
دولت روحانی نیز که از فقر شدید اندیشه رنج برده و وظیفۀ اصلی خود را به سامان رساندن موافقتنامۀ پنهان آقای خامنه ای و اوباما، در عمان می داند، وضعیتی را ایجاد کرده که در آن، جامعه از نداشتن آرمانی که زندگی را هدفدار و معنی دار کرده و برای استعداد آفرینندگی فضا ایجاد کند، رنج می برد. جامعه، وضعیتی را یافته است که می خواهد از طریق مصرف، برای خود تولید هویت کند. و البته اینگونه بودن در وضعیت حساس ژئوپلیتیک ایران که سیاست های بحران ساز رژیم آن را در حلقۀ آتش قرار داده است و نیز فقر هولناکی که طبقات متوسط را بطور روز افزون قربانی خود می کند، وضعیتی بس خطرناک برای وطن ما را رقم زده است. اینگونه، مسئولیت جامعه برای معمار سرنوشت خود شدن و زندگی را از دهان استبداد بیرون کشیدن، بس حیاتی تر شده است. این مسئولیت پذیری تنها با بیرون کشیدن خود از زیر آوار استبداد حاکم، و خلق و یافتن فردیت مستقل و آزاد برای خود ممکن است.

نظر بدهید